۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

عیدو آقا جان


عید و آقاجان
 سال ها پیش وقتی فقط 5 سال داشتم آقاجان را اینطور می دیدم. یک باب مغازه ی عطاری و 9 فرزند، چهار دختر و پنج پسر و دو شاگر ثابت مغازه که مثل خودمان در خانه زندگی می کردند.آقاجان جوان بود و  کراوات می بست. مادرم ملقب به عروس آقا همیشه مراقب بود با کدام پیراهن و کت و شلوار کدام کراوات مناسب تر است. کلاه شاپو میگذاشت و چند رنگ مختلف شاپو داشت زمستانها روی کفش معمولی چسبک می پوشید کفشی لاستیکی که در واقع حفاظ کفش اصلی بود از برف و باران وقتی از بازار به خانه می رسید عروس آقا مواظب بود آقا جان برف را با کلاه و پالتو اش به داخل اتاق نیاورد. عادت داشت وقتی مغازه را می بست جیب های بزرگ پالتواش را از آجیل مغازه توت خشک و سنجد و کشمش  و نخود برشته، آلبالو و اخته پر کند. وقتی مراسم برف تکانی عروس آقا روی ایوان خانه به پایان می رسید آقاجان اجازه پیدا می کرد تا وارد اتاق بزرگ نشیمن که اتاق خواب خودشان هم بود بشود. بعد ها از جانب شوهر مهین این اتاق عنوان کارخانه ی آدم سازی آمیرحسن بخود گرفت. بخاری هیزمیش دو اتاق  تودرتوی بزرگ دیگر را با بوی خوش هیزم و گرمای متبوعش دلپذیر می کرد. آقا جان بمحض وارد شدن به اتاق دست در جیب پالتو می کرد مشتی از آن آجیل را وسط اتاق می رخت و این عادت همیشه در زمستان ها تکرارمی شد.
برای خرید لباس شب عید با بزاز و خیاط معامله ی پایاپای داشت آنها از مغازه اش در طول سال چای و قند و شکر و زردچوبه و فلفل پنیر و دیگر مایحتاج روزمره می گرفتند. بجای پول، آقاجان از بزازی آقای ابهری که رفیق گرمابه وگلستانش هم بود پارچه برای لباس. با خیاط پسر دایی خودش هم چنین معامله ای داشت. به آقای ابهری سپرده بود وقتی بچه ها برای انتخاب پارچه لباس شب عید به مغازه او رفتند از گذاشتن پارچه فاستونی انگلیسی  کنار دستشان خودداری کند و بگوید پارچه تولید داخل هم به لحاظ رنگ و شتشو مناسب تر و حتی بهتراند. میر علی و اسداله بزرگ شده بودند کارشان به انجا نمی کشید می ماند سه تای آخری بترتیب امیر و من و رضا یکی 7 ساله بود من 5 ساله و رضا 3 ساله امیر و رضا را می شد به راحتی سرشان شیره مالید. هادی اما محال بود زیر بار پارچه پیشنهادی آقای ابهری برود. وقتی لشگر آقا جان به رهبری عروس آقا وارد مغازه پارچه فروشی می شدند. طبق قرار طرفین، آقای ابهری  سراغ پارچه های وطنی می رفت و رنگ های تیره را از قفسه بیرون می کشید، کار انتخاب برای امیر و رضا آسان بود. همینطور برای دختر ها مهین و فخری و سوری. میترا سال قبل به خانه بخت رفته بود و در تهران زندگی می کرد. اما من هرسال در انتخاب پارچه قهر می کردم و کار به درازا می کشید هم رنگ روشن می خواستم و هم فاستونی انگلیسی. این داستان تکراری انتخاب پارچه تقریبا تا نزذیک های عید طول می کشید وقتی پارچه ها به خیاطی آقای گلدوز پسر دایی آقا جان می رسیدچیزی به عید نمانده بود. از قبل هم قرار و مدار لازم با آقای گلدوز شده بود که کت و شلوار بچه ها را تا خود شب عید طولش بدهد. آقاجان عقیده داشت اگر قبل از عید کت و شلواربدست بچه ها برسد می پوشند هم کثیف می شود و هم ممکن است پاره شود. در حالیکه توی محله همه ی همبازی های ما لباس های نوشان را یکی دو هفته قبل از عید تحویل گرفته می پوشیدن وبهم پز می دادن.بدترین مورد لباس شب عید نوع دوختن بود گویا بین بسیاری از خانواده ها قرار دادی نا نوشته امضاء شده بود که همگی به خیاط سفارش کنن اندازه ها کمی بلند تر از حد معمول باشد. نتایج فاجعه بارش را در لباسهایی که به تن بچه ها زار می زد می شد در کوچه و خیابان به وفور دید. اما آقاجان همچنان عقیده داشت بچه ها در حال رشدند و باید لباسشان کمی بلندتر از اندازه دوخته شود و این برای من یعنی عذاب الیم هرسال با خیاط آشنا دعوای کوتاه کردن قد آستین را داشتم که البته بجایی هم نمی رسید لباس شب عید وقتی که دیگر کهنه و وصله دار شده بود کاملاً قالب تنم هم می شد.
امرزو وقتی پس از گذشت شصت سال به پشت سر نگاه می کنم تنها آن چهره های مهربان را می بینم که همه ی تلاششان برای زندگی بهتر و سلامت روح و جان فرزندانشان بود. یادشان همیشه با من است. آقا جان پدرم(آمیرحسن) و مادرم ( قمر) ملقب به عروس آقا.

برای شما دوستان خوبم که این نوشته را می خوانید سالی بدور از دغدغه های تلخ آرزو می کنم امید دارم روزگارتان بهاری و پر شکوفه باشد.

۱۳۹۶ بهمن ۱۱, چهارشنبه

لنگرود شهر کوچک بارانی!


لنگرود شهر کوچک بارانی

میگن لنگرود، از غافله ی اعتراضات اخیر بویژه دختر خیابان انقلاب، عقب مانده! من میگم مهم نیست مهم اینکه این غافله رو سر باز ایستادن نیست. همه دولتمردان از ریز و درشت با عمامه و بی عمامه با ستاره وبی ستاره مخصوصا لباس شخصی ها همهو همه هر کاری میکنن که جلوشو بگیرن اما اعتراضات مردم شدید تر از روز قبل در خیابانهای کشور نمود پیدا میکنه. شهرهای خدا! قم و مشهد که آغاز کننده انقلاب بهمن 57 بودند امروز می خواهند بعد از چهل سال کار را تمام کنند وخط قرمزی بر انقلاب اسلامی بکشند تا برای همیشه حکومت اسلامی بساطشو جمع کنه بزنه بچاک.

۱۳۹۵ بهمن ۶, چهارشنبه

نامه ی من به آقا امام زمان (عج) پاسخ حضرت به من!

نامه ی من به آقا امام زمان(عج) پاسخ حضرت به من!

چند روز قبل به این فکر افتادم. نامه ای به حضرت "روح الفدا آقا امام زمان" بنویسم و از
ایشان عاجزانه بخواهم کاری کند تا بار دیگر فیلم ایرانی کاندید اسکار
ما همانند سال گذشته جایزه دریافت کند.
نامه ی من:
"حضرت آقا روح الفدا امام زمان (عج)". با وجودیکه خوب می دانم که حضرت امام سخت گرفتار اوضاع نابسامان جهانند. اما خواستم با این یاد داشت کوتاه از محضر حضرتتان عاجزانه بخواهم تا بار دیگر لطف کنند و به هیئت داوران اسکار گوشزد نمایند و تنها فیلم ایرانی منتخب جایزه را در لیست اول جوایز قرار دهند. این استدعای عاجزانه ی بنده بخاطر روزهای سختی ست که به ما روا شده.
المخلص شوخی در جدی. جمعه 2017.01.20
پاسخ آقا به من:
پسرم، شوخی در جدی جانم. السلام اعلیکم
نامه ات بهمراه انبوه نامه ها، دیروز بوسیله ی پستچی چاه های من، بمن رسید. واجب دانستم در میان آنهمه نامه به تو پاسخ فوری بدهم.
برخلاف خواسته تو اتفاقاً می خواهم کاری کنم که امسال این فیلم جایزه نگیرد.
 چون سال گذشته این پسرک (شهاب حسینی)  وقتی از امریکا به ایران باز گشت همان شب قبل از آنکه به خانه سر بزند به نزد من آمد و  بی هوا جایزه اسکارش را به درون چاهم پرت کرد و آن شئی فلزی درست به وسط سرم خورد و مرا به کما برد و من بمدت دوهفته تمام در بیمارستانی، بخش مراقبت های ویژه بستری بودم. اگر طبیبان معالج عباس کیار رستمی نبودند من بعد 1400 سال می مردم و شما امروز دیگر امام زمانی نداشتید. پس تقاضای اسکار را از من نخواهید.

چهارشنبه 25 ژانویه ی 2017 المهدی صاحب الزمان

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

سین جیم، نکیر و منکر در شب اول قبر از اکبری.

سین جیم، نکیر و منکر در شب اول قبر از اکبری.
به محض گذاشتن اکبری تو قبر و خاک ریختن رو سرش، هنوز بچه هاش نرفته بودن که
نکیر و منکر مثل اجل معلق ظاهر شدند. در همون ثانیه اول سئوالات شروع شد. اکبری تو دلش گفت نامردا نذاشتن نیم ساعت با خودمون خلوت کنیم لااقل سئولاتی که برای امشب حاضر کرده بودم یک دور مرور کنم. اکبری فکر نمی کرد ممکنه حرف های دل شو، نکیر و منکر بشنوند. نکیر گفت نامرد خودتی منکر گفت فضولی نکن، فکر اضافی هم نکن. فقط به سئوالات جواب بده اکبری گفت آخه این سئوالات شما از سئوالات کنکور دانشگاه آزاد خودمون هم سخت تره کمی ملاحظه لباس مارو بکنید. نکیر گفت تو با این لباس این همه پدر سوخته بودی اگه این لباسو نداشتی چی می شدی. اکبری گفت ما در خدمت اسلام بودیم. منکر گفت شما ها با این داستان اسلام پدر مردم رو در آوردین. نکیر اشاره کرد به منکر گفت بیارین. منکر دستور داد پروندهاشو بیارن در باز شد چند ارابه پرونده ریخت تو اتاق، نکیر گفت اینا همه پرونده های اعمال تو هستن یک چیز سالم توش پیدا نمیشه. از راه اندازی جنگ تا ادامه هشت ساله ش. سد سازی های بی حساب و غیر مهندسی و خشکاندن تمام آبهای زیر زمین از پروبال دادن سپاه برای حفظ قدرت خودت، از کشتار زندانیان تا ترور دگر اندیشان و قتل های زنجیره ای تا قتل های خارج از کشور دخالت در مسائل کشورهای دیگه مثل لبنان و فلسطین و عراق و سوریه و یمن و افغانستان هر کجا که رسیدید آشوب کردید. پول فرستادید جنگ راه انداختید. اکبری گفت البته اینطورا هم نیست شما فقط از عمام سئوال کنید عمام منو خوب میشناسه نکیر گفت عمام کیه اکبری گفت عمام خمینی. منکر گفت چرا به امام میگی عمام اکبری گفت من همیشه می گفتم عمام. نکیر گفت آدم بهتری پیدا نکردی معرف تو بشه اون که پروندش از تو هم سیاه تره. اکبری دیگه داشت مثل چیز حلاج می لرزید. چون شنیده بود در امتحان نکیر ومنکر اگه قبول نشه سر از چاه های جنهم در میاره. بازم تو دلش گفت پدر نامردا از ماموران امنیتی خودمون هم خشن تر و بدترن نکیر گفت تو داشتی به چی فکر می کردی کی از ماموران شما بدتره دستورداد تا اصغر قاتل بیاد تو در باز شد یک آدم ذومترونیمی وارد شد لرزش اکبری بیشتر شد نکیر گفت خوب بازم فکرکن بگو کی پدر نامرده ما یا تو. اصغر قاتل از پشت سر عباشو گرفت از رو زمین مثل یه جوجه بلندش کرد دو دور، دورسرش گردوند و گفت بگو دیگه اکبری گفت غلط کردم دیگه فکر نمی کنم. نکیر گفت ولش کن. اصغر قاتل مشتشو واکرد اکبری از بالا افتاد زمین گفت آخ کمرم. گفت من فکری نکردم نکیر گفت دروغ نگو! بگو داشتی به چی فکر می کردی.اکبری گفت به خدا غلط کردم شکر خوردم دیگه اخرین باری ست که تو دلم فکر می کنم. نکیر گفت اصغر برو بیرون هروقت احتیاج داشتیم صدات می کنیم. نکیر و منکر کمی پرونده هارو با پا جلو عقب کردن رفتن گوشه اتاق واسه خودشون اب پرتقال ریختن. اکبری گفت اگه میشه یک لیوان هم بمن بدین از دیشب تا حالا هیچی نخوردم. نکیر گفت همین حالا می فرستیمت جهنم اونجا همه چی هست.
بعداز نیم ساعت نکیر و منکر رفتند دو نفر دیگه اومدن زیر بال اکبری رو گرفتن از در بردن بیرون.اکبری در لحظه ضرب و تقسیم کرد گفت گور پدر بهشت. می رم جنهم چند روز شکنجه جهنمو تحمل می کنم. بعدش عشق و حال در کنار هایده و مهستی و ویگن.
 وقتی ولش کردن و همه محافظین رفتن اکبری ساکشو  گذاشت کنار تختش با احتیاط پرده پنجره رو کمی عقب کشید بیرونو نگاه کرد دید چند رودخانه موازی یکی با آب زلال دیگری با رنگ شیر و سومی به رنگ عسل کنار هر کدام از رودخونه ها تعدادی زن و مرد عریان در حال معاشقه سخت به کارهای بد بد مشغولند. کمی چشم هایش را با دست مالید دید نه اشتباه نمی کنه انگار همون بهشتی که وعده داده بودن همون بهشته. دو طرف رودخونه ها پراز درختان میوه از گیلاس، انگور، کیوی، پرتقال، نارنگی، سیب ، گلابی، هلو، انجیر،خرمالو، موز،توت بهشتی،جالیزهای خربزه و هندوانه خیار.
اکبری باز بخودش گفت نامردا از بس دستپاچه ام کردند نذاشتن آدرس منزل عمام رو ازشون بگیرم. اول باید به عمام سر بزنم از اوضاع اینجا بپرسم.
آهسته از در خونه خارج شد در لحظه دو حوری بهشتی جلوشو گرفتن گفتن اکبری کجا اکبری سرشو انداخت پایین گفت می خوام برم خونه عمام حوری ها گفتن اول برو لخت شو  اینجا نمی شه کسی با لباس اونم با عبا و عمامه بیاد بیرون. اکبری دوباره برگشت تو خونه لباساشو در آورد دوسه بار اومد تا دم در دید روش نمی شه برگشت بار چهام گفت یکبار برم کار تمومه تازه اینجا کی منو می شناسه از دوره حضرت آدم تا به امروز اینجا بلیون ها آدم آوردن  کی به کیه. لخت شد و رفت بیرون باز دو حوری جلوش ظاهر شدن گفتن اکبری دوستداری کجا بری ما نشونت بدیم اکبری گفت اول از همه خونه عمام. یکی از حوری ها به او گفت اون که راه دوری نیست پشت خونه ی خودته در قهوه ای شماره 13. اکبری گفت ممنونم وقتی کارم تموم شد میام باهم بریم بهشتو بهم نشون بدین.

 بقیه در شماره بعدی تا قبل از چهلم اکبری.

۱۳۹۵ دی ۱۳, دوشنبه

برای شمیلا


.برای شمیلا

کجا رفتی سر ویراستار چه وقت رفتن بود! حالا چه کسی ما را تصحیح کند و بگوید،( که )ش اضافه بود آنجا وسط باید و شاید( را )کم دارد. براستی میتوانستی سر ویراستار بزرگترین نشر ایران باشی غلط ننویسم را از تو می آموختیم. گلناز دلش خوش بود بعد ازاین ویراستاری کتابهایش را بتو واگذار می کند.


رفتن بی هنگامت جوری در جانم رخنه کرده که از همیشه تلخ ترم. لامذهب چرا رفتی دلت بحال این پیمان نسوخت شب آخر که می خواست پیش تو بیاید سر از پا نمی شناخت. آمده بود چند ماه پیشت بماند و ترا نگهدارد. پیوند را ببین اشک امانش را بریده. فکر نمی کنم حاجی دل و دماغ کارهایی که تو میکردی را داشته باشد. امکان ندارد مثل تو ثانیه ای تا نیمه شب بوقت ایران پیمان و پیوند را سئوال پیچشان کند. یادت هست همیشه دعوایم با تو این بود دست از سر بچه ها برداری بگذاری زندگی شان را بکنند. اما تو کار خودت را می کرد انگار باید از هر لحظه ی بچه ها با خبر می شدی.
به پیمان می گفتی شب ژانویه تنها نمان برو پیش خاله گلی اما امسال پیمان مثل مرغ پرکنده بال بال می زد. نگاه ماتش به اطراف دلم را ریش ریش کرده بود. نمی توانستم مثل همیشه سر بسرش بگذارم بهش مهندس جوان بگویم می گفتم ببین چطور پدر مادرت مارو آواره کردند. برنامه داشتی پیش ما بیایی پس چی شد آمدنت؟ تو که قول هایت همیشه سر جایش بود قولی بکسی نمیدادی عمل نکنی اما اینبار زدی زیر قولت.
مدیریتت حرف نداشت مدیر و مدبر بودی جوری حرف می زدی کسی از تو نرنجد یک تنه تمام امورات خانواده و اطرافیان را اداره می کردی کارهای مادر و پدرت هم همیشه با تو بود. فکرش را نکردی بعد از تو خیلی ها مثل منو گلناز یتم می شوند. اما اینجا مدیریتت کارساز نبود شاید آن بیماری لعنتی هوش و حواس درستی برایت نگذاشته بود و بخودت گفتی بدرک بگذار برنجند چه میشود از رنجیدن اطرافیان آسمان که به زمین نمی آید. درست فکر کردی رنجیدن ما چه دردی دوا می کرد کاش می ماندی و ما از نیامدنت کمی دلخور می شدیم. اما تو می ماندی برایمان.
شایسته هر چه در توان داشت از تجربه پزشکی تا مهر خواهرانه همه را یکجا بکار گرفت چیزی کم نذاشت. اما این لعنتی، بی پدر مادر تر از این حرف هاست وقتی بجان کسی می پیچد تا به زمینش نزند دست بردار نیست.

لعنت به سرطان حالم ازش بهم می خورد.

۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

حال بدی دارم

یکسال از رفتن( ویشی ) گذشت.

حال بدی دارم.


گاهی چنان از صدای زنگ تلفن بدم می آید که نگو یکساعت قبل باز صدای تلفن بلند شد و خبر داد که دوست سالیان سالم، رفیق بهتر از جانم از کنار ما رفت.
ویشی هاشملی را می گویم.
نمی خواهم صبر کنم تا غم اش ته نشین شود و بعد بنویسم. چفت و بست نداشته باشد هم عیبی ندارد. همین حالا باید از او گفت.از دوست سالیان دو ر و دیرین. ویشی، ویشی وُ بازی فوتبالمان، ویشی پای بخاری روسی در آن اتاق بزرگ و پچ پچ کردن های مداوم، ویشی وُ کتاب، ویشی وُ دانشگاه صنعتی آریامهر ،ویشی وُ مرباهای خوش رنگ مادرش ویشی وُ آن مطبخ خانه ای که انگار از دل تاریخ سر در آورده بود، ویشی وُ تظاهرات خیابانی، ویشی وُ خانه خیابان هاشمی و آن دو هم اتاقی دوستداشتنی اش (خیام باشی) که عاشق موسیقی فولکلور گیلان بود و تقی بچه ی اهر که هربار با کوله باری از محصولات ناب ولایت می آمد تا جشن خوردنی ها برپا شود. گردو و عسل و کره. و حالا تمام این صحنه ها دارد جلوی چشمم رژه می رود. در نوجوانی روی زمین چمن فرمانداری باهم فوتبال بازی می کردیم. تازه شروع کرده بودم با ویشی بپلکم. هفده ساله هستم و از این پسر باهوش خیلی خوشم می آید. بگویی غ تا ته غم و غصه را می خواند. چقدر سر به سرش میگذاشتم به او می گفتم فئودال زاده منزوی، گُر می گرفت ولی کم نمی آورد. می گفت برو بچه تو هنوز نمی توانی از سوسول بازی دل بکنی.
حسین لامذهب ایکاش می توانستی به جای این خبر شوم خبر عروسی شایان را بدهی تا بهانه ای برای زنگ زدن بشود و باز چند دقیقه حرف و دوره کردن خاطرات تا دلمان قرص باشد که هنوز دوستان سرجای خودشان هستند. شاید یاد تو را هم می کردیم که مادر همیشه زاغ سیاهت را چوب می زد و می گفت «سیا حسینی کوره ایسی که ویشی تا زنگ زنه تی سرو کله پیدا بونه

آن مربا خوران با ویشی در ایوان خانه ما یادت هست؟ نان لواش و مربای آلبالو و ماست. مادرها چقدر زود با او جور می شدند. مادرمن بشدت تحویلش می گرفت. وقتی پرده های تور و سفیدش را می زد، فقط به او اجازه ی سیگار کشیدن می داد و مادر گلناز که مادرش را می شناخت هربار می دید او پیش ماست، برایش غذا می داد. دستپخت گلناز را قبول نداشت و به طنز می گفت «از دست این کوکو سبزی من آخرش درد معده می گیرم.» می دانست که گلناز دلخور نمی شود. سال آخر را تقریبأ با هم گذراندیم. خانه ی امینی را مصادره کرده بودند و ویشی در لنگرود پایگاهی نداشت و ما از خدا خواسته او را به هر بهانه به خانه مان می کشاندیم. خانه ی ما و جلسات شبانه روزیش، یک کلید هم دست او بود. سال 62 بعد از به هم ریختن اوضاع و احوال فقط یک بار دیگر دیدیمش. یک روز غروب با کلید خودش بی سرو صدا آمد تو و گفت دلم برایتان خیلی تنگ شده بود. گور بابای همه چیز. و حالا من دلم خیلی تنگ شده، برای آن خانه، برای آن روابط، عشق و عاشقی ها، قهر و آشتی ها و آنهمه امید و آرزو. الان در حالی که تجزیه تحلیل کنم، نیستم. دلم می خواهد طوفانی که هر کدام مان را به یک سو پرتاب کرد، در نمی گرفت. دلم می خواهد جوانی مان را با هم توی همان دو تا اتاق و یک انباری کوچک که تبدیل به آشپزخانه کرده بودیم می گذراندیم. دلم می خواست همان طور به انسان و آینده باور داشتیم. دلم می خواست چشمان ویشی همانطور وقتی مطلب خوبی پیدا می کرد و برای ما می خواند از پشت عینک برق بزند، دلم می خواست با هم پیر می شدیم. همین .

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

شام آخر با عیسی

به مهمانی شام آخر عیسی مسیح من نیز دعوت شده ام

شوخی در جدی



سالن مهمانی گوش تا گوش پر است از آدم های عهد عتیق. من تنها مهمان امروزی عیسی مسیح هستم و در کنار حواریون در ردیف اول کنار میز اصلی شام نشسته ام صدای پچ پچ  و همهمه تمام فضای سالن را پر کرده و نگاه کنجکاو من به دقت اطراف سالن را زیر نظر دارد. پیاله های اُم الخبائثی بسلامتی رسیدن اغاز سال نو مسیحی پشت هم پر و خالی می شود. حواسم را جمع کرده ام تا مست نکنم. انتظار این همه بریز و بپاش را نداشتم میز ها از اطعمه و اشربه لبریز است مرغها و غاز های بریان شده، خوکهای بریانی به سیخ کشیده با سُس تند فلفل و شراب قرمز ، طعم توت فرنگی وحشی مزه گوشت بریانی را دوچندان لذیذ تر کرده و مردان مقدس هر یک زیبا رویی را در میان گرفته سخت مشغول نظر بازیند. در دل می گویم این خدای لایزال چه مرضی داشت بعد از این دینِ عشق و حال بما دین محمدی سرپا خون و کشتار را تحمیل کرد. در جا به خودم گفتم باز مثل همیشه جو گیر شدی تا یک لحظه عشق و حال دیدی دست و پایت را گم کردی برای این دین اقا عیسی حساب دیگری باز کردی! مگر نشنیدی اینها چه بلایی قرنها سر مردم بیچاره آوردند این دین هم مثل بسیاری از دینها بخاطر آخرت چه بلاها که برسر مردم نازل نکرد و چه خون ها که نریخت. حالا از پس 2014 سال معلوم است منعطف شده اند و دین دمکرات لقب گرفته اند. لحظه ای نگاهم به انگشت سبابه عیسی رفت که در تمام طول شب به یکی از حواریون خائن نشانه رفته بود که تو خائن نامرد! مرا به سربازان امپراتوری روم فروختی. و مریم مقدس هم که هر بار برای سرکشی به سرمیز ما می آمد نگاه تند تیزی به آن خائن داشت که تو پسرم را لو دادی. ازقسمت میانی تا انتهای سالن آدم های عادی و کمی هم گری گوری نشسته بودند و تعدادی  هم به قول ما لنگرودیها بنفشه زده و بالا آورده بودند و تعدای هم حسابی مست کرده خلاصه در انتهای سالن سگ صاحبش را نمی شناخت. وسط آنهمه سر و صدا، چنگال عیسی مسیح به لبه بشقاب خورد و توجه همه را جلب کرد: اجازه می خواهم آغاز سال 2015 را با این گفتار به شما مردم همیشه در صحنه تبریک بگویم.
جرعه ای آب سرکشید و سینه اش را صاف کرد و گفت : سلام من عیسی مسیح به شما پیروان وفادارم. می دانم سالها بنام من جنایت های فراوانی شده و ستم ها به مردم تهی دست روا داشته شده بود اما خدا را شکر که قدرت را از دست کلیسا گرفته اند و به حکومتهای مدنی سپردند. اگر می خواهید به عقب برنگردیم تا می توانید به قوانین مدنی رای بدهید و نگذارید کلیسا حاکم شود. من زیاد وقت شما را نمی گیرم و برایتان آرزوی سالی خوش و به دور از جنگ و خونریزی همراه با سلامتی می خواهم. بعد در سکوت نشست. به خودم گفتم چه سخنرانی کوتاه و خوبی نماینده خدا هم باید اینجور باشد حالا اگر یکی از این عمامه به سر های قم و مشهد ما بود صدساعت سخنرانی بدون فعل و فاعل می کرد و آخرش تو نمی فهمیدی چه می خواهد بگوید.در همین حیص و بیض مسیح رو به من و گفت: (شوخی در جدی جان) تو چرا چیزی نمی خوری و لیوان شرابت هنوز نیمه پر کنار دستت هست؟ گفتم جای تو خالی پریشب سالروز تولد تو، تولد پسر بزرگم پولاد هم بود. حسابی مست کردم امشب دیگر جای مست کردن ندارم بمن گفت حالا از مستی بگذریم تو نمی خواهی بعنوان مهمان امروزی چیزی برای ما بگویی، کمی طبق عادت سرم را خاراندم و گفتم بد نیست از این فرصت طلایی استفاده کنم و پیغامی برای خود خدا بفرستم. مگر ادعای فرزند خدا بودن ندارد.  عیسی دوباره با چنگالش به پشت بشقاب کوبید. پس از سکوت جمع گفت امشب ما در جمع خود مهمانی این زمانی داریم آقای( شوخی در جدی). لیوانم را از آب پر کردم و جرعه ای نوشیدم و بلند شدم و سینه ام را صاف کردم و گفتم خانم ها و آقایان، سلام. من هم برای شما سال نو مسیحی را سالی خوش و بدور از دغدغه، وحشت و نگرانی آرزو می کنم اما اجازه می خواهم از این فرصت استفاده کنم و گریزی بزنم به دنیای امروزی خودمان و برای مردم کشورم بویژه اقلیت های دینی مخصوصاً مسیحیان و آسوری های هموطنم سالی شاد و به دور از تبعیض و نابرابری آرزو کنم. از این فرصت طلایی هم استفاده کنم و از طریق نماینده خدا! عیسی جان مسیح برایش پیغامی بفرستم و از او بپرسم که خدای عزیز و گرامی آخه داری آن بالا چی کار می کنی؟ یه خرده هم به فکر این مردم بیچاره باش! نمی بینی به نام تو چه جنگ حیدری نعمتی به راه انداخته اند؟ مرگ این همه آدم، تجاوز، کشتار ، دربدری و وحشت در تو اثر نکرده. زنان ایزدی و کرد را نمی بینی. خدا جان اگر هستی که تمامش کن این کشتار و درد و بدبختی را که به نام تو رخ می دهد و اگر نه بگذار این پاپ جان جدید پرونده ی چند هزار ساله ی جنگ مذاهب را ببندد و به زباله دان تاریخ بیاندازد و خیال خود و ما را راحت کند. به اینجا که رسیدم از خواب پریدم. آخرین چیزی که به یادم مانده، لبخند رضایت بر لب عیسی است یا شاید هم فقط خیال می کنم. 

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

هرج و مرج در اروپا پس از جنگ جهانی دوم


·
هرج و مرج بزرگ

دو روایت از اروپای پیش ازجنگ سرد و پس از آن: نظر بحث برانگیز دو تاریخ شناس درباره ی حوادث قرن گذشته در اروپا
اشپیگل 24.11.2014

برگردان گلناز غبرایی

تازه یک هفته از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود، که یک دسته پارتیزان لیتوان به جنگ ارتش اتحاد جماهیر شوروی رفتند. یک گروه مخفی چریکی که شش ماه در جنگل به سر برده، مخالفین

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

خانه سرهنگ


خانه ی سرهنگ

گلناز غبرایی



خانه ی سرهنگ در اصل خیلی هم خانه ی سرهنگ نبود. بیشتر خانه ی سه خواهر بود که تفاوتهایشان با شکل ظاهر شروع و به اوضاع مالیشان ختم می شد. خواهر کوچک زن سرهنگ بود. بلند و باریک و چنان مثل طاووس راه می رفت که آدم چهره ی نه چندان زیبایش را ندیده می گرفت. شلوارهایش همه چسبان و رنگی بود. زرد قناری، قرمز، سبز براق، ولی آنقدر خوش اندام و با سلیقه

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

اسید پاش ها

اسید پاش ها
گلناز غبرایی:




اولین باری که سوزش اسید را بر بدنم حس کردم ، تابستان 58 در چمخاله بود. از بنز کرایه پیاده شدم و در هوای دم کرده ی غروب به سمت خانه به راه افتادم که صدایی از پشت سر تذکر داد «حجابت کو!». برگشتم و جوانکی را که شاید همسن خودم بود دیدم. با تعجب نگاهش کردم. جوانک

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

زن دربخشی از ادبیات داستانی امروز ایران: گلناز غبرایی


 من و همه ی زنان  قصه ها
گلناز غبرایی

www.aoja.blogspot.com

آن اوایل، چهل واندی سال پیش که اولین کتاب‌های زندگیم را به دست گرفتم، با قهرمان قصه‌هایی که می‌خواندم، رابطه‌ی چندان خوبی نداشتم. نویسنده‌ها اغلب مرد بودند و زنها و بچه ها را طوری ترسیم می‌کردند که هیچ طوری نمی‌شد نزدیکشان شد. گاهی حتی ترسناک می‌شدند و آدم دلش می‌خواست یک طوری از دستشان در برود. یادم ست نویسنده‌ای در شروع کتاب اعلام کرد که قصه‌اش را برای چه بچه‌هایی می‌نویسد و دیگران اگر بخواهند کتابش را بخوانند باید قول بدهند که

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

بازهم شوخی در جدی

شوخی تر از همیشه!

هربارخواستم کاری بکنم این هادی خرسندی رو دست من بلند شد!
ه . لیله کوهی
جمعه گذشته هردو نوشته آقای مجید محمدی را کپی کرده بودم و میخواستم یکشنبه چیزی بدنبال آن بنویسم. اما بنده منزل فرمودند ما یکشنبه برای تولد سیامک، دعوت داریم پس بنا برین یکشنبه نشد دوشنبه که امروز باشد قبل از صبحانه من و بنده منزل برای پاره ای آزمایشات پزشکی نزد دکتر همولایتی بودیم و یک مجوزدوساله ی زنده ماندن  از دکتر گرفتیم و با خیال راحت برگشتم منزل. ظهر جای شما خالی نهار دبشی با دست پخت بنده منزل زدیم به بدن و چای دبش گیلان هم پشت بندش با خیال راحت آمدیم به خلوتکده ی خودمان و سراغ (انتر) نت
 طبق عادت سری به سایت ها و بدنبال مطالب جدید و خبر تازه، سایت گویا را که باز کردم بالای

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

فریادی بر بیداد


تابستان سياه ٦٧: سکوت‌ها چه می گويند؟



*شهلا شفیق، نویسنده و پژوهشگر مقیم فرانسه است.

سکوت همیشه حرفی برای گفتن دارد و گاه سکوت ها همانقدر می گویند که فریادها.

این کلام در باره کشتار زندانیان سیاسی ایران در تابستان سال ٦٧ بسیار صادق است.

در باره این کشتار سخن بسیار رفته و خواهد رفت. اینک به همت زندانی های سیاسی آن دوران و نیز مدافعان

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

وارثین ادبیات در روسیه ی امروز

وطن من، بیمار

درروسیه زندگی می کنم. شرمنده ام.

لودمیلا اولیتزکایا
www.aoja.blogspot.com

اشپیگل شماره 34 تاریخ18.08.2014

برگردان: گلناز غبرایی

در تاریخ 26 ژوئن یکی از معروفترین نویسندگان روس اولیتزکایا در حاشیه ی فستیوال سالزبورگ جایزه ی دولتی اتریش را برای ادبیات اروپا به خود اختصاص داد. کتاب های اولیتزکایا به هفده زبان

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

"یگانه بود هیچ کم نداشت"

(سیمین بهبهانی)
غزل بانوی شجاعِ شعر پارسی، از میان ما رفت




www.aoja.blogspot.com
دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

به به، چه حجابی!


حجاب ، دروغ و آزادی های يواشکی

شهلا شفیق



در ايران، با وجود پول هنگفتی که صاحبان قدرت صرف تبليغ برای حجاب می کنند وبا وجود کاربرد انواع مجازات برای نافرمانان، هر سال تعداد زنانی که از نظم تحميلی سرپيچی می کنند بيشتر می شود. موفقيت صفحه اينترنتی " آزادی های يواشکی" بيانی از اين مقاومت هر روزه است که دهه هاست جريان دارد. آيا اين مکان مجازی را می توان امکانی واقعی برای اعتراضاتی که از بدحجابی فراتر می روند به حساب آورد ؟

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

بازهم ادبیات، زنده باد ادبیات

خوانند‌ه‌ی خوب و نویسنده‌ی خوب



ناباکوف
برگردان:فرزانه طاهری


عناوینی چون: «چگونه می‌توان خواننده‌ی خوبی شد»، یا: «مهربانی با نویسندگان»، را می‌توان عنوآن‌های فرعی مباحثات گوناگون درباره‌ی نویسندگان گوناگون قرار داد، چرا که طرح من این است که با عشق، و با جزئیات عاشقانه و مفصل، به چند شاه‌کار اروپایی بپردازم. صد سال پیش، فلوبر در نامه‌ای به معشوقه‌اش چنین می‌نویسد: اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می‌شناخت، چه محقق برجسته‌ای می‌شد.
 به هنگام خواندن، آدم باید به جزئیات توجه کند و به آن‌ها عشق بورزد. البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آن‌که ذره های( آفتابی ) کتاب با عشق جمع‌آوری شد‌( مهتاب ) کلی گویی‌ها هم بتابد. اگر آدم کار را با

۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

غزه، غزه، آی غزه وای غزه ! تقدیم به غزه نوازان همیشگی


باریکه غزه نمایشگاه توحش هر دو طرفِ جنگ

سه شنبه ۲۴ تير ۱۳۹۳ - ۱۵ ژوييه ۲۰۱۴


بهروز ستوده
 Behrouz-Sotoudeh.jpg
آمارکشته شدگان و مجروحان حملات وحشیانه اسرائیل به مردم درمانده فلسطین در باریکه غزه هرلحظه رو به افزایش است وهیچ نشانه ای ازتوقف این حملات مشاهده نمیشود آنچنانکه هیچ نشانه ای هم ازتوقف موشک پرانی حماس و جهاد اسلامی به شهرها وآبادی های اسرائیل به چشم نمیاید ، گوئی که دراین میان برای جنگ افروزانی که هریک پیروزی خویش را ازکتاب آسمانی خود مدد میجویندهیچ چیزکم بها ترازجان انسان در این باریکه نفرین شده ای که ازهرطرف ارتباطش را با دنیای خارج قطع کرده اند نیست ، وگوئی که دیدن تصاویری از پُشته های کشته و مجروح کودکان و زنان ومردان سالخورده فلسطینی کافی نیست که

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

بررسی فاشیسم در اروپا!

فاشیسم جزئی از فرهنگ ماست

 بررسی فاشیسم در اروپا
گفتگویی با سِو اشترن هل استاد علوم سیاسی و تاریخ

                  اشپیگل 28،7،2014



برگردان: گلناز غبرایی
اشترن هل 79 ساله استاد بخش علوم سیاسی و تاریخ ایدئولوژی در دانشگاه عبری زبان اورشلیم است.او که متولد سال 1935 در پرزمایسل (شمال لهستان) است، مادر و خواهر بزرگش را در هلوکاوست از دست داد و بعد از جنگ مدتی نزد خاله اش در فرانکفورت زندگی کرد. اشترن هل سال 1951 به اسرائیل مهاجرت نمود. در جنگ های 1956، 1973 ،1976 و 1982 در لبنان شرکت داشت. بخاطر تلاش های صلح طلبانه در سال 2008 یکی از شهرک نشین های رادیکال یهودی

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

اسلام خمینی، اسلام شریعتی، اسلام داعش، و اسلامِ همه ی اسلامیست ها!

آن که قادر بر مرگ و زندگی ست!
چرا داعش این قدر موفق است؟ جنگجویان جوان چه انتظاراتی از خلافت دارند؟
گفتگویی با حامد عبدالصمد یکی از اعضای سابق اخوان المسلمین
برگفته از روزنامه ی دیسایت شماره ی 28 سوم جولای 2014

برگردان : گلناز غبرایی
www.aoja.blogspot.com

دیسایت: آقای عبدالصمد در عراق اعلام خلاف کرده‌اند. این به چه معناست؟

حامد عبدالصمد: جنگجویان خود را پیرو ابوبکر خلیفه‌ی اول مسلمین، پس از محمد  می‌دانند که برای نجات اسلام به جنگ‌های خونبار متوسل شد. اسلامیست‌ها خود را در شرایط همان دوره می‌بینند. اما از این بدتر رو آوردن مسلمانان معمولی به خلافت است که دین و دولت را یکی  می‌داند. من انتظار دارم  همه‌ی مراکز اجتهاد جهان اسلام اعلام کنند، خلافت اینزمانی نیست و موجب اعمال خشونت بر دگر اندیشان خواهد شد.
سایت: در قران اما سوره‌هایی که مسلمانان را به مدارا با «ایمان نیاورده گان» دعوت می‌کند، هم داریم.
عبدالصمد: این‌ها سوره‌های مکی و مربوط به آغاز دعوت پیامبر به اسلام است. متأسفانه بعد این سوره‌ها درسایه‌ی سوره‌های جنگ طلبانه‌ی مدنی قرار می‌گیرد. در مدینه شعار این بود:کفار را بکشید! این برنامه‌ی یک حکومت اسلامی ست. کسی که به اسلام ایمان نیاورد و یا سیادت آن را نپذیرد، باید به قتل برسد. بسیاری از نمایندگان اسلام سیاسی در اروپا خود را در فاز مکی می بییند و به دوستی سخن می‌رانند، اما هدف نهایی برقراری

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

این روز جهانی به تو مبارک باشد



روز جهانی زن



ه . لیله کوهی
www.aoja.blogspot.com

می گویند اگر شب جمعه حاجت بخواهی برآورده می شود. منم برای زنان کشورم آنچه را که آنان می خواهند، می خواهم.
 و دو عکس بمناسبت این روز جهانی


 

دختر گل، وسط آنهمه سیاهی چه میکنی؟
برو بیرون با عروسک نازت بازی کن، نزار این سیاهی ها در دلِ کوچکت رخنه کنند.




حاج ابوعبدالله، اگر عکسها ظاهر شدند یکی را برای عمه بلقیس هم بفرست و عللامتشان بگذار! زن اول حاج خانم خدیجه خانوم، زن دوم حاج خانم معصومه خانوم، زن سوم حاج خانم رقیه خانوم، زن چهارم حاج خانم فاطمه خانوم، آخری صبیۀ محترمه زینب خانوم هستند، انشاء الله خداوند تبارک و تعالی زیادشان کند.آمین 

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تولید خودِ خودِ مون!



ه . لیله کوهی




آدیداس تولید داخلی برای تو دهنی زدن به تحریم ها! ما چه نیازی به این غربی های از خدا بی خبر داریم؟ انشائ الله تا سال آینده گالوش هم تولید داخلی خواهیم داشت. هم اکنون برادران در قم و مشهد طرح های صدرصد اسلامی را طراحی می کنند و ببازار می فرستند.


ارزان مناسب مال کاسب!

ه . لیله کوهی


مرغ سیاه بی نفس با پروتئین 89% هشتادونه درصدی نیازی به هیچ مرغ و گوشتی نیست مرده شورم هرچی قصابِ ببرن. باعرض معذرت از مش غلام قصاب همسایه ی بازار ما!

امتحان کنید!


ه . لیله کوهی

نگران سنبل بچه های شما نباشید! ارزان با بهترین و بهداشتی ترین امکان اسلامی در کوچه خودشما، یا کنار جوب آب سر گذر، یا داخل پارک، یا در شلوغ ترین خیابان محل زندگی شما ختنه های کج وکوله قدیمی راهم اصلاح می کنیم، یکبار هم شده با این آقا یعنی( مش ممد حسن) امتحان کنید!.

امام حسین ایرانی!



ه . لیله کوهی

حرم، حرمِ داخلی امام حسینِ صد در صد ایرانی، رفتن به کربلا نیازی نیست!
همین جا در داخل نذر کنید جواب فوری مثبت آنهم به فارسی.

 دلار، پوند، ین ژاپن، اُیرو اروپا،  دلار کانادا، همه جورش غیر از ریال می پذیریم.