۱۳۹۵ دی ۱۳, دوشنبه

برای شمیلا


.برای شمیلا

کجا رفتی سر ویراستار چه وقت رفتن بود! حالا چه کسی ما را تصحیح کند و بگوید،( که )ش اضافه بود آنجا وسط باید و شاید( را )کم دارد. براستی میتوانستی سر ویراستار بزرگترین نشر ایران باشی غلط ننویسم را از تو می آموختیم. گلناز دلش خوش بود بعد ازاین ویراستاری کتابهایش را بتو واگذار می کند.


رفتن بی هنگامت جوری در جانم رخنه کرده که از همیشه تلخ ترم. لامذهب چرا رفتی دلت بحال این پیمان نسوخت شب آخر که می خواست پیش تو بیاید سر از پا نمی شناخت. آمده بود چند ماه پیشت بماند و ترا نگهدارد. پیوند را ببین اشک امانش را بریده. فکر نمی کنم حاجی دل و دماغ کارهایی که تو میکردی را داشته باشد. امکان ندارد مثل تو ثانیه ای تا نیمه شب بوقت ایران پیمان و پیوند را سئوال پیچشان کند. یادت هست همیشه دعوایم با تو این بود دست از سر بچه ها برداری بگذاری زندگی شان را بکنند. اما تو کار خودت را می کرد انگار باید از هر لحظه ی بچه ها با خبر می شدی.
به پیمان می گفتی شب ژانویه تنها نمان برو پیش خاله گلی اما امسال پیمان مثل مرغ پرکنده بال بال می زد. نگاه ماتش به اطراف دلم را ریش ریش کرده بود. نمی توانستم مثل همیشه سر بسرش بگذارم بهش مهندس جوان بگویم می گفتم ببین چطور پدر مادرت مارو آواره کردند. برنامه داشتی پیش ما بیایی پس چی شد آمدنت؟ تو که قول هایت همیشه سر جایش بود قولی بکسی نمیدادی عمل نکنی اما اینبار زدی زیر قولت.
مدیریتت حرف نداشت مدیر و مدبر بودی جوری حرف می زدی کسی از تو نرنجد یک تنه تمام امورات خانواده و اطرافیان را اداره می کردی کارهای مادر و پدرت هم همیشه با تو بود. فکرش را نکردی بعد از تو خیلی ها مثل منو گلناز یتم می شوند. اما اینجا مدیریتت کارساز نبود شاید آن بیماری لعنتی هوش و حواس درستی برایت نگذاشته بود و بخودت گفتی بدرک بگذار برنجند چه میشود از رنجیدن اطرافیان آسمان که به زمین نمی آید. درست فکر کردی رنجیدن ما چه دردی دوا می کرد کاش می ماندی و ما از نیامدنت کمی دلخور می شدیم. اما تو می ماندی برایمان.
شایسته هر چه در توان داشت از تجربه پزشکی تا مهر خواهرانه همه را یکجا بکار گرفت چیزی کم نذاشت. اما این لعنتی، بی پدر مادر تر از این حرف هاست وقتی بجان کسی می پیچد تا به زمینش نزند دست بردار نیست.

لعنت به سرطان حالم ازش بهم می خورد.

هیچ نظری موجود نیست: