۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

اسید پاش ها

اسید پاش ها
گلناز غبرایی:




اولین باری که سوزش اسید را بر بدنم حس کردم ، تابستان 58 در چمخاله بود. از بنز کرایه پیاده شدم و در هوای دم کرده ی غروب به سمت خانه به راه افتادم که صدایی از پشت سر تذکر داد «حجابت کو!». برگشتم و جوانکی را که شاید همسن خودم بود دیدم. با تعجب نگاهش کردم. جوانک
که سکوت مرا دید بلند تر گفت « مگر دوران طاغوت است ، سربرهنه آمدی بیرون. نشنیدی شعار ما را یا روسری یا توسری!» تا خانه دو قدم مانده بود و من نمی دانم این فاصله را چطور طی کردم. دیگر نه غروب خورشید را می دیدم و نه بوی خوب دریا مشامم را پر می کرد. فقط می خواستم به خانه برسم و در پناه دیوارهایش خود را مخفی کنم. به معنای واقعی حس می کردم لختم. یادم می آید توی همان روزهای یکی از متولیان  نو پدید  که حالا حتی نمی دانم کدامشان بود ولی آنروزها برای خودش کیا بیایی داشت و ما حرفش را گوش می کردیم وحزبمان هم بزرگ می کرد می زد به در و دیوار به زنان و دختران عزیز توصیه کرده بود که بخاطر اهداف بزرگ و شکوهمند انقلاب! و نیفتادن تفرقه از اعتراض دست بردارند و  یک روسری بگذارند سرشان. در ضمن روسری اجباری را که می خواستند سر ما بگذارند مقایسه کرده بود با شال ایندیرا گاندی. هر کسی که بود دو روز بعد مرد و ما را با این اسید پاش ها تنها گذاشت.
و حالا که از دور به موضوع نگاه می کنم، با خود می گویم که شاید خودش هم دستش در دست اسید پاش ها بود. تا سال 63 که در ایران بودم، بارها و بارها شاهد اسید پاشی بر چهره و بدن خود و همجنسانم بودم. دردش گاهی فوری و گاهی بعد تر به سراغت می آمد. توی خیابان، خانه، محل کار همه جا اسید پاش ها بودند. کم کم یاد می گرفتیم مرتب مراقب باشیم. تذکرات، نگاه های چپ چپ، لبخندهای معنی دار و طعنه و کنایه. هر روز لایه ای به لایه های قبلی افزودیم تا شاید در مقابل ضربه ها مقاوم تر شویم و من هر روز می دیدم که ضربه پذیر تر می شوم. دیگر طبیعی بود که در خیابان یکی بیاید جلویت را بگیرد و بگوید « این چه وضع بیرون آمدن است» و تو با وحشت از سرتاپایت را چک کنی و هیچ ایرادی در خودت نبینی و تازه متوجه نگاه حریص مرد به دگمه ی پایین روپوشت شوی که باز شده و به جای جواب خم شوی آن را ببندی و تمام روز سوزش نگاهی که تا ته قلبت فرو رفته حس کنی. یادم می آید در سال 62 گذارم به زندان مالک اشتر لاهیجان افتاده بود و شبی به ما اجازه دادند لباس هایمان را که مدت ها بود در حمام نمور خشک می کردیم به حیاط ببریم. ما هم هر چه داشتیم بردیم و  هر جا که می شد پهن کردیم. چند ساعت بعد صدای نعره ای در بند پیچید که این چه افتضاحی ست. شما چه قماش زنی هستید. هر چه فکر کردیم نفهمیدیم چه اشتباهی از ما سرزده تا حالیمان کردند که این طناب مال زندانیان مرد بوده و ما چه بی شرمیم که این را نفهمیده ایم و یا برایمان مهم نبوده. شاید آنشب برای اولین بار از ته دل باور کردم که به اسیدپاشها باخته ایم. نسل ما که به موقع عکس العمل نشان نداده، باخته. بازی  را به یک عده دروغگوی،متحجر باخته ایم. و حالا که سی سال از آن روزها می گذرد، کشورم همچنان عرصه ی تاخت و تاز اسید پاش هاست. حالا دختران ما را نشانه گرفته اند.
ما و زندگی مان کافی نبود. حالا به جان دخترانمان افتاده اند. دنیای خوبی برایشان نساختیم. ایکاش آنها نقطه ی پایانی باشند به این دور باطل خشونت و وحشت. ایکاش بدانند اگر امروز پاسخ در خوری ندهند، فردا نوبت دخترهاشان خواهد رسید. 

هیچ نظری موجود نیست: