۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

برای حسن غبرایی به کجا چنین شتابان



به کجا چنین شتابان ؟


ه . لیله کوهی


از ساعتی که خبر رفتن حسن را شنیدم تا به امروز مدام خودم را ملامت کردم که چرا! ولو دو خط چیزی برایش ننوشتم. آخر نا سلامتی من هم با او دوست بودم و حق دوستی اش برگردنم بودیکشنبه ها روز آزاد ما اگر مهمانی و مهمان بازی درکار نباشد، فرصت خوبی است برای خواندن.
مطلب رضاخیری، برای حسن را در همین یکشنبه ی آزاد خواندم. می‌بینم چه خوب که ننوشتم! چون آنچه که می نوشتم می‌رفت در حاشیه‌ای جا خوش کند. و چیز بی رنگی از کار در آید.
تصویر های ماهرانه ی رضا مثل نقاشی ِ نقاشان کلاسیک را می ماند که گوشه به گوشه ی آن خانه و آدم‌های خانه را نقاشی کرده باشد یا سینما گری کهنه کار لحظات را برایمان مستند کرده و از پس سالها، امروز با گوشه‌ها و زوایایش به نمایش گذاشته باشد. شکی نیست اگر خودم را می‌کشتم نمی‌توانستم چنین تصویر روشنی از او و حواشی زندگی او به نمایش بگذارم.
من حسن را جور دیگری می‌دیدم جدا از آن همه تصویر سازی های رضا از کوچه های باریک بچه گی هایم که از کوزه گر و کوزه فروش، گز ساز و سنگکی و نعلبند و رنده کشی اُسه لطف اله و رنگین کمان خوش آب و رنگ بساط رودباری، ذغالی و سلمانی و خیاطی و قمارخانه ی روبروی همان اتاق معروف که با چند پله از سطح خیابان بلند تر بود و شبها چراغ های رنگی داخل حیاط قمار خانه رنگ های الوانش را به سنگ فرش کوچه می پاشید همه با هم و یکجا بچگی ها و نوجوانی مرا و او را و حسن را در بر می‌گرفت.
اما رفاقت من با حسن برمی‌گردد به دوره کوتاه چند ساله و این دوره ی کوتاه در کنار،علی خوش نویس گروه با هاشم و هادی و حسین پسر اُسه لطف اله و امیر درغروبهای گشت زنی در کوچه پس کوچه های شهر و سر آخر روی تخت آذر اُنسر محله،  خوردن نان داغ و لوبیا با پیاز و پچ‌پچ‌ کردن های معنی دار آنروز و بی‌معنی امروز در صورت و چشم‌های حسن همان تصویر رضا را می‌دیدم که چشم‌های معصوم اما تیز و نافذش رفاقت را معنی دار می‌کرد. یادش گرامی حیف که زود پر کشید.
در پایان این نوشته کوتاه بیاد حسن غبرایی نوشته ی رضا خیری را اضافه می‌کنم تا آن‌هایی که نوشته ی رضا را نخوانده‌اند خوانده باشند رضاجان دستمریزاد



قسمت پانزدهم - اتاق چوبی


von Reza Kheyri, Freitag, 14. Dezember 2012 um 13:27 ·
 
اتاق چوبی در نیم طبقه دوم قرار داشت. در کنج شمال غربی حیاط و دیوار به دیوارمطب مسنّن دندانساز . اتاق دراز بود با عرضی تنگ، حدود دومتر و طولی حدود پنج متر  
 
------
ضلع غربی اتاق به کوچه کوزه فروشان ،مشرف می شد. ضلع شرقی آن به ایوان زیر شیروانی که در گوشه ای ازآن قوطی بزرگ چوبی انبار برنج خانواده قرار داشت .سرتاسر دیواره غربی اتاق را پنجره های مشبک چوبی پوشش می داد. پنجرهایی که حول چهار لولا می چرخیدند.دردیواره شمالی اتاق،قسمتی که آجری و گچی بودطاقچه ای  فراخ  تعبیه شده بود که آن را  به کتابخانه تبدیل کرده بودند. این کار گویا به سفارش و پی گیری هادی و مهدی انجام شده بود. طاقچه را طبقه بندی و چارچوب سازی  كرده و دولنگه در چوبی برای آن ساخته بودند . طاقچه شده بود کتابخانه . داخل کتابخانه ، لبالب پُر بود از انواع کتاب های داستانی ، رمان و نوول از انتشاراتی
"جیبی"،"خوارزمی" و " امیر کبیر".گویا با این انتشاراتی ها، قرار داد کلی و چکی داشتند. پول را پیشکی پرداخت می کردند .انتشاراتی ها ، کتابهای جدیدالانتشار رابه تدریج داخل کارتن می گذاشتند .پس از پر شدن كارتن ، آن را بسته بندی کرده  و به آدرس لنگرود  مي فرستادند . وقتی این قصه را که حسن آن را با آب و تاب برایم تعریف می کرد شنیدم ،دهنم از تعجب باز مانده بود
 کف اتاق و سقفِ کوتاه  زیر شیروانی، تخته کوب بود. دَر ،پنجره ها، سقف چوبی و حتی کف تخته ای اتاق رنگ آمیزی بود. رنگ سبز کبود و  دلگیر که  جا به جا ترک خورده و پوسته پوسته شده بود. چند تکه زیلوی رنگ و رو رفته کف اتاق را فرش می کرد
------
پنجره  اتاق چوبي به کوچه کوزه فروشان باز مي شد كه همیشه خلوت بود . چند مغازه ی کوزه فروشی در دهنه ورودی کوچه از سمت دکان عزیز نانوا قرار داشت که انواع ظروف گِلی ، گَمج، قُلک سفالی ،به همراه ساطور تخته و نمکار  و کاسه های سفالی به رنگ آبی و آجری می فرو ختند . در ادامه ،لحاف دوزی ،مهمانخانه مهجور نصراله، سه  مغازه خیاطی که صاحبانش همیشه با هم قهر بودند ،دكان گز پزي و بالاخره نجاری مرحوم اوسا لطف الله فربودی قرار داشت .اما بیشتر  کوچه را  ،دیوار های بلند آجری خانه ها تشکیل می داد. منزل حاج سهراب داروخانه چی ،مرحوم ناصر شریف و اخوان و غیره... از وسائط نقلیه غیر از دو چرخه ،چیز دیگری از اين كوچه عبور نمی کرد .  وقت ظهر و طرف های  غروب ،رفت و آمد در کوزه فروشان اندكي بیشتر  بود زمانی که بازاریان و دکاندران مسیر محل کار به خانه و برعکس  را می پیمودند. در سایر ساعات روز، کوچه خلوت و  سوت و کور بود
------
زیر اتاق چوبی ، انبار قرار داشت. انبارِکارگاه قنادی که  انباشته بود ازگونی های سفید آرد ،حلب های روغن، کیسه های شکر ، تخم مرغ و لوازم قنادی. عطر نافذ گلاب و وانیل از درزهای چوبی کف اتاق به داخل  فضای اتاق چوبی  نفوذ و ان را خوشبو می کرد. موش ها و سوسک ها مشتریان و ساکنان دائمی انبار بودند. موش ها دائماً در رفت و آمد و احوالپرسی بودند
------
اتاق چوبی، همان جایی بود که نخستین بار حسن را دیدم   
حسن داشت با سنتورش ور می رفت،  یعنی کوکش می کرد. من با تعجب نگاهش می کردم . تا آن موقع سنتور  ندیده بودم . درست ودرمان نمی دانستم چیست. حسن لبخندی به من زد. محسن مرا به او معرفی کرد. با محسن از دوستان جدید سال های اول دبیرستان بودیم. سالهای 1347 یا 1348 بود.حسن  گفت : ایشان را می شناسم. بعد اسم مرا صدا کرد : آقای خیری.کنارش نشستم. حسن داشت خرک ها را جابجا می کرد. غفلتاً از او پرسیدم : می توانی طرز کار سنتور را به من یاد بدهی؟  بیچاره شدم چون حسن با اشتیاق خاصی دو ساعت برایم توضیح داد. آنقدر گفت تا دهنش کف کرد تا خسته شد. سیر تا پیاز سنتور را تعریف کرد:گفت
ببین این مضرابه، این حلقه ی مضرابه ، این  قسمت کشیده ،ساق و این هم سر مضرابه.جنس چوبش از گردو ئه، این خرکه : خرک سفید و زرد داریم خرک سیاه داریم . بعد آچار کوک ، سیم بر و گوشی(وسیله کوک) را برایم تشریح کرد. بعد از آن نت ها ی موسیقی را برایم خواند: دو-ر-می- -فا-سو-لا- سی... همینطور که نت ها را تلفظ می کرد صدای سیم را هم در می آورد.بعد طرز گرفتن حلقه مضراب با دوانگشت شست و سبابه و ...د
------
حسن سرش پایین بود و داشت هنر سنتور را با حرارت هر چه تمامتر برایم شرح می داد. باید اعتراف کنم چندان از حرف های حسن سر در نمی آوردم. می خواستم در یک فرصت مناسب بعداز سرگیجه ای که گرفته بودم  از اتاق بپرم بیرون که نشد...حسن گفت بشین. بعد اولین آهنگی را که نواختن آن را یاد گرفته بود برایم زد. "بنفشه گل" ناصر مسعودی بود . من حیران بودم .با چشمان گرد شده به دستهایش نگاه می کردم .عالی می زد. خیلی خوشم آمد  
-----
منزل پدری حسن، از نگاه من مانند قلعه باستیل بود. قلعه ای با دیوارهای بلند و قطور و آجری که بر خلاف اغلب خانه های لنگرود، داخل آن پیدا نبود.و لذا صدای خانه  به بیرون درز نمی کرد.داخل خانه نیز اغلب سکوت و بیرون آن در کوچه ي مستراح شهرداری، کسب و کار ساکت و کم سر و صدایی در جريان بود
اطاق هاي خانه ،دور تا دور حياط  چهار گوش قرار داشتند . در زير اين اتاق ها در ضلع جنوبي و غربي  یک رشته مغازه کم رونق و کم خاصیت قرار داشت. دگمه و پولک فروشی ، یراق و ستام اسب و قاطرو گونی فروشی
------
 مغازه یراق فروشی كه از بقيه پر فروغ تر بود ،پر بود از لوازم گوناگون تجهیزات اسب و قاطر شامل زین و پالان نمدی ،لجام ؛ سر افسار،عرق گیر،چشم بند، پوزه بند،  بند رکاب ،زیر بند، ،جُل،خورجین ، غشو ،زنگوله، نعل ،میخ نعلبندی، میخ طویله ،میخ چمن، گردن بند، شلاق چرمی،طناب  ویک مشت خرده ریزدیگر با رنگ آمیزی های تُند گالشی. ابزار آلات  از چهار ستون دکان آویزان بود. رنگ های سرخ و زرد و سبز روشن و شفاف خورجین ها،جوراب ها و پاپیچ های مردانه بافته شده از پشم ضخیم و ضد یخ،چوقا و بَرک، زنگوله های ریز و درشت برنزی و تسبیح های درشت فيروزه اي و قرمز  که به گردن قاطر ها آویزان می  کردند
------
بعد از ظهرها انعکاس تابش آفتاب به دیوار سفید شده قسمت درب ورودی ، چشم را می زد . خانه دو درب چوبی  داشت . درب اول قدیمی و درب دوم که تازه بود. آن هم چوبی بود که کنار یراق فروشی برای آپارتمان تازه ساز ، درست شده بود .درب ها همیشه بسته بود به ندرت باز می شد
 ------
وقتی می آمدم دنبال محسن و یا حسن، در نمی زدم . سوت ویژه تفنگداران آمریکایی رمز و علامت ما بود . که من از بیرون میزدم و محسن از داخل پاسخ می داد. حسن اما قادر به سوت زدن نبود !خیلی سعی کرد بیاموزد اما نشد
------
 زمانی که بيرون منتظر بچه ها بودم مي رفتم توي نخ يراق فروشي و گشتي در رنگ هاي براق و شفاف ابزارآلات  مي زدم.يا روبروي يراق فروشي  نحوه نعل كردن اسب ها را  در كوچه تماشا مي كردم. نعلبند كه اسمش يادم نيست با مهارتي تماشايي دست و پاي اسب را يكي يكي از زانو با زاوايه ي نود درجه  خم مي كرد ابتدا با كمك چكش و كلبتين، نعل قديمي ساييده شده و ميخ ها را در مي آورد و سپس با مقراض مخصوص يا چاقوي سُم بري  ، لبه هاي بيروني  سُم اسب را مي چيد ،سوهان مي زد و سپس نعل جديد  و آماده را با  دقت و سرعتی حيرت انگيز به سم اسب ها ميخ كوب مي كرد.دوباره سمباده مي زد. در تمام مدت كار، افسار اسب دست صاحبش قرار داشت تا از حركت بي جاي اسب جلو گيري كند. اسب ها هنگام نعلبندي ،بلااستثنا دم هاي خود رابا قوس بلندي ، بالا آورده و سپس سرگين داغ سبز رنگ با بخار تند و پر بو از مخرج شان خارج و روي سنگفرش خيابان مي ريختن. پس از اتمام كار ، اسب هاي نعل شده که افسار شان در دست صاحب قرار داشت آرام آرام دور  مي شدند. ازاصابت نعل اسب با سنگفرش كف خيابان، صداي بلند "تلق تلاق" به گوش مي رسيد  و عالمي را خبر دار مي كرد
------
يا آنطرف تر،توي كوچه كوزه فروشان ،گاهي به  آقای مسنّن تنومند ، دندانپزشك تجربي، خيره مي شدم . مسنّن را هنگامي كه به بيرون از مطب -كه خانه او نيز محسوب مي شد- تردد مي كردمي ديدمخيلي چاق و گوشتالود بود. شكمش سترگ و از كنترل خارج بود. به گمان، اگر سرش را برای دیدن نرینگی ، به منتها الیه خم می کرد نمی توانست آن را ببیند.قدش كوتاه بود. وزنش نزديك دويست كيلو گرم بود. موقع راه رفتن ،نفس نفس مي زد. پسرش هم كه چند سال كوچكتر از من بود  مانند پدر، بشکه بود.هميشه همراه پدرش ديده مي شد. هيچگاه از پدر جدا نمي شد. مانند كره اسبي كه همه جا دنبال مادرش حركت مي كند. انسان هايي خوشرو و در عين هال منزوي به نظر مي رسيدند
------
حسن  در باره او مي گفت: "اين دكتره؟ اين چه جور دكتريه ؟ اين كونجور دكتريه ؟اين كه دكتر نيست . قصابه. گاوکشه . قصاب نباشه  دندانپزشك اسبه . هميشه از اتاقش صداي چكش وداس و تبر شنيده مي شه . دندان هايي كه مسنن درست مي كنه به درد دهن اسب مي خوره . تازه اگر اسب هم قبول كنه و بالا نياره . اسب هم استفراغ مي كنه و دندان مسنن را بيرون مي اندازه . بيچاره ها  اين آدم هاي خوش خيال و ساده لويي كه پول هاشان را تو شكم اين گامبو مي ريزند . من اگه درحال  نزار  وموت هم باشم دندانم را به دست اين قصاب نمي دهم .. "د
------
 با این حال مطب مسنن همیشه  پر مشتری بود.
------
گرچه  مطب  و خانه مسنن ، روی کرسی یک متری ،مرسوم دربنا های  لنگرود ساخته شده بود  ولی داخل آن از کوچه دیده می شد . از بيرون داخلش را ديد مي زدم . تمييز بود . ديوارهاي رنگ شده سفيدي داشت. يونوليت دندانپزشکی  و مريضی که با قیافه ای پژمرده ، روی آن دراز کشیده بود    از بيرون پيدا بودند. صداي آخ آخ  و جیغ و داد مريض هاي مسنن لحظه اي قطع نمي شد
حسن كه پیش ما  بود  دائماً مي خنديد و با خودش می گفت : " مُرد ...مريض بمُرده..آخ آخ . ولش كن بيچاره را . آقا تو كه كُشتيش . دندانش درد مي كنه  جانش كه زيادي نكرده . نگاه كن نگاه  كن ..اوخ اوخ..." د
-----
حسن اما  نوجوانی بود پیچیده  ودر عین حال عجیب . به لحاظ ظاهر، انسانی ساکت به نظر می رسید.صورت صاف و دلنشینی داشت. با بینی کوچک و شکیل و چشمانی براق و مرطوب.صلبیه ی صدفی چشم هایش برق می زد . نگاهش نافذ و گیرا بود. پشت لبانش سبیل کم رنگ و نارس ، به تازه گی سبز شده بود. قد متوسطی داشت . موقع راه رفتن سینه اش جلو و شکمش داخل بود . همواره سرافراز و سربلند بود . پیشانی بلندش اما حکایتی از بختی بلند نداشت. با اینکه  کمی ترشرو بود اما ما می دانستیم که پشت آن چهره اخمو ،رو ح معصومی قرار دارد.گرچه چهره اش عبوس بود اما همواره در کناره ی لبش ، تبسم خفیفی نیزنقش بسته بود
------
اولبخندش هم پیچیده و مرموز بود . به او می گفتیم : "حسن تو لبخندت ، لبخند ژوکونده. لبخند راز آلود مونالیزا در اثر جاودانه داوینچی. معلوم نیست این چه لبخندیه، آیا لبخند تحقیره  یا لبخند افتخار ، لبخند غروره یا تبسمی از روی درمانده گی، تبسمی برای تمنای وجود است یا از بی نیازی  ، لبخند معصومیت  یا لبخند تفرعن و تبختر ، لبخند پیروزی  یا زهرخند شکست،یا لبخند مادری   که ازروی مهر  نثار دلبندان می کند.هر بیننده ای درهر حالتی که در آن قرار دارد همان را در لبخند تو می بیند"د
 حسن به این حر ف ها می خندید ،خنده كه نه ، قاه قاه می زد.همزمان می گفت: "عجب چیزی بوتی... عجب چیزی بفرمودی..."
------
او همه چیزش با دیگران فرق داشت. بسیار رئوف بود  و نجیب. نجابت، تمام قد  از قد رعنای او می بارید. به لحاظ اخلاقی، رفتار فردی و اجتماعی یگانه بود. شخصیت مستقلی داشت. از کسی تقلید نمی کرد. قائم به ذات بود. مشخصات او ویژه و خاص خودش بود. فوق العاده کنجکاو بود. ذهن جستجو گر ی داشت. کنجکاوی، رفیق دائمی اش بود
-----
نخستین جرقه
چند سال قبل، روزی حسن روی ایوان سیمانی ضلع شرقی حیاط نشسته بود. بطور تصادفی شاهد جرقه ای از دو سر سیم برق می شود . خیلی متعجب می شود. دوسر سیم را مجدداً به هم می زند. دویاره جرقه الکتریکی را می بیند اول مي پرد بعد می خندد .این کاررا مرتباً تکرار می کند . هر بار قهقه ای زده  می گوید: " آو!آو! نگاه کن ! نگاه کنچرا اینجوری میشه؟ چه اتفاقی می افته ؟ چرا جرقه می زنه؟جرقه از چی درست شده ؟ میاد و یهو غیب می شه!..." آن روز تا شب کارش همین بودهتصور کنید حسن روی ایوان نشسته دوسر سیم را هی بهم می زند و هربار متعجب می شود تا شب
------
کنجاوی و کاووش امری ذاتی است .همه از وقایعی مانند واقعه جرقه به راحتی می گذرند. شاید نگاهی و درنگی کنند و بعد بروند .در مراتبی بالاتر افرادی مانند اسحاق نیوتن بودند که دچار اتفاقات مشابه مانند افتادن سیب  شدند و قواعد جاذبه و راز حرکت سیارات منظومه شمسی روی مدار بیضی و به دنبال آن حساب ديفرانسيل و انتگرال   را  کشف می كنند . اینگونه رخدا های روزمره  البته همیشه و همه جا دیده می شود . ولی شاخک های حسگر همه جا نیست. ذهن جستجوگرحسن اما، او را از سایرین جدا می کرد
 ------
این واقعه برای حسن می توانست نقطه شروع باشدتا به مطالعه منابع -آنچه در دسترس بود- بپردازد. زمانی که تنها شانزده ساله بود لوازم الکتریکی خانه از جمله رادیو  را تعمیر و راه اندازی می کرد. بدون اینکه دوره ای دیده باشد یا راهنما و معلمی داشته باشد ، حتی بدون دسترسی به منابع نوشتاری کافی، تنها با علاقه و کنجکاوی و تلاش فردی
------
همان موقع بود كه لوازم تعمير الكتريكي را خريداري كرده  و در گوشه اي از اتاق چوبي ريخته بود : فاز متر و جهار سو و مته دستي ، قلع و لحيم  ،سيم و اُهم متر و ....من و محسن كه كمي خِنگ مي زديم معمولاً به دستهايش نگاه مي كرديم واز عمليات محير العقول حسن،چيزي نمي فهميديم واساساً سر در نمي آورديم.حسن اما  با اشياقي وصف ناشدني و بي دريغ يافته هايش را توضيح مي داد. در حالي كه دل و روده راديو را باز كرده و بيرون ريخته بود با حرارت مي گفت :" ببينيد اين ريزه ميزه اسمش مقاومت است. كار مقاومت كاهش ولتاژه يا همان افت ولتاژه. ولتاژ چيه؟ خوب حالا بماند. بعداً مي گم كه ولتاژ چيه. " خوب حسن، اين مقاوت ها چرا رنگي منگيه؟زرد و بنفش و سياه و طلاييه؟ حسن: "هر مقاومتي يك مقداري دارد كه با اهم نشان مي دهند. نوارهاي رنگي روي مقاومت نشان مي دن كه اين مقاومت چند اهم است. فهميدين؟نه والله !چرا دروغ بگيم. تا قبر آه آه آه!حسن: "بابا! اهم ، اهم نمي دونين چيه ؟" نه باالله !اما حسن خسته نمي شد:"اين مكعب هاي كوچك  را مي گن خازن ،خازن تشكيل شده از دو صفحهٔ موازی فلزی که در میان آن لایه‌ای از هوا یا عایق قرار دارد. خازن‌ها كارشان ذخيره سازي انرژی الکتریکیه.از خازن ها و مقاومت‌ها، در مدارات تایمینگ استفاده می‌شه. كاربرد خازن‌ها برای صاف کردن سطح تغییرات ولتاژ مستقیمه. خازن‌ها در مجموعه مدارات الكتريكي به‌عنوان فیلتر هم هستند. چونكه خازن‌ها به راحتی سیگنالهای متناوب را عبور می‌دن ولی مانع عبور سیگنالهای مستقیم می‌شن..."د
------
اتاق خالي بود اماحسن دست بردار نبود . وقتي سرش را بلند مي كند مي بيند كه در اتاق كسي نيست .چون من و محسن دقايقي پيش فلنگ را بسته و در رفته بوديم
حسن مي زند زير خنده : " بازم كودن ها در رفتند، ها ها ها، كجا رفتيد احمق ها؟ "د
-----
حسن ،فرزند يكي مانده به آخر بود. ته تقاري اما، محسن بود كه به تازگي دوستي و رفاقت عميقي بين ما ايجاد شده بود. در حالي كه محسن بچه بي نياز و بي توقعي بود و هيچگاه خواسته و تقاضايي نداشت اما حسن تا حدود زيادي ناز نازي و در دانه مامان و بابا بود. دائم پاپيچ آنها بود كه اينو مي خوام ، اونو مي خوام.بيشتر وقتش را در خانه بود . گرچه به طبيعت و گشت و گذار علاقه مند بود اما دوست صميمي و جون جوني غیر از ما نداشت.يک دوست لنگ درازي داشت به نام ارشیا سيگارودي كه او هم خيلي زود مفقود شد .بعد از او بيشتر روزهاش  را با من و محسن سپري مي كرد
-----
تفنگ بادي
چيزي نگذشت كه حسن با يك تفنگ بادي خوش دست وارد اتاق چوبي شد و بعد شروع كرد به توضيح دادن چگونگي كار با تفنگ. به گمانم ساخت ايتاليا بود. من قبلاً با تفنگ بادي آشنا بودم و با آن  تير اتدازي كرده بودم  
-----
با تفنگ و تابلوي هدف محمد سپور  كه معمولاً سر كوچه آسيد عبداله ،جنب سينما نياگارا مستقربود. محمد سپور اوسر محله ا ي بود.از اوسر محله تا اون موقع بالاتر از سپور و اسب و ارابه چی چیزی در نیامده بود. محمد قبلاً رفتگر شهرداري بود كه شبي ناغافل سكته مغزي مي زند . اما رحلت نمي كند.محمد سپور از چنگ عزراييل مي گريزد اما نصف بدنش لمس مي شود. شهرداري عذرش را مي خواهدشايد هم از كار افتادگي مي گيريد يا بازنشسته مي شود. بعد از مدتي راه مي افتد و مي شود "تير و هدف" زن، اما هيچگاه محمد سپور سابق نمي شود. موقع راه رفتن پاي چپش را روي زمين مي كشيد و دست چپش از مچ آويزان و بي حركت بود.روي تابلوي هدف ،كاغذ رنگي سيبل از دايره هاي متحدالمركز   و بعداً  عكس هاي رنگي از هنرپيشه هاي نقش منفي سينما مانند اكبر هاشمي و فيروز چسبانده بود
-----
برخلاف تير هاي نوك نيزه اي تفنگ محمد سپور ، ساچمه هاي تفنگ حسن، سُربي و نرم وشبیه هشت پای بی دم بود.روز هاي تعطيل با تفنگ بادي به باغ هاي اطراف حانه " علي جمبوجت  " كه پشت "واديهقرار داشت مي رفتيم و تمرين تيراندازي مي كرديم.اطراف منزل علي جمبو جت و پشت "آزاد كله" پر بود از باغات انبوه انار ترش و اسیدی . درختان انار جنگلي ، پا كوتاه بودند و بار دهي عجيبي داشتند.آنقدر ميوه مي دادند كه شاخه ها را ياراي مقاومت نبود و تا سطح زمين آويزان مي شدند. ابتدا، آنقدر انار ترش مي خورديم تا دندان هامان كاملاً سِر و اصطلاحاً "كول" شود . بعد نوبت نشانه گيري انار ها با تفنگ بادي مي رسيد . حدود صدتا از ساچمه ها را حرام مي كرديم. روزها مي گذشت و تمرين ها ادامه داشت تا بالاخره تبديل شديم به تير اندازان ماهر
-----
حالا نوبت كبوتر هاي چاهي آسيد حسين بود
-----
كبوتر هاي آسيد حسين بي شمار بودند  .همگي، چرب و  چاق و تُپل مُپل . بس كه  از دانه ي آماده  تناول كرده بودند . كبوتر ها بعد از دوپينگ هاي روزانه دانخوري از حياط بي ديوار آسيد حسين ،  دسته دسته  مي آمدندو رو ي شاخه هاي  درخت داخل  حياط، مي نشستند.درخت كاج كهنسال و تنومند روبروي در ورودي اتاق چوبي ، قرار داشت. كاجِ هميشه سبز، پر شاخ و برگ بود .جاي خوبي براي استراحت كبوتران. آنها اما هدف هاي خوبي براي تير اندازان تفنگ بادي نيز بودند . حسن كه علاقه و مهارت وافري در تير اندازي داشت .درب اتاق چوبي را نیمه باز مي گذاشت. روي زمين داخل اتاق مي نشست و پنهاني كبوتر ها را نشانه گيري مي كرد.كبوتر ها بي صدا روي زمين مي افتادند. تنها صدايي كه شنيده مي شد صداي خفيف و بم افتادن كبوتر روي خاك خيس زير درخت بود
-----
مادرِ حسن که زن مومني بود همیشه مانع بود. هر زمان مي فهميد كه حسن  يا هر كس ديگري كبوتر امامزاده را زده است او را لعن  مي كرد . با صداي بلند ،طوري نفرين مي كرد كه صدايش را داخل اتاق چوبي بشنويم :" كلا غسال ... بسّا كن...گناه داره...كبوتر حَرمه...تي كلا غسّال ويگيره..." حسن فوري در مي رفت به اتاق چوبي پناه مي برد
-----
اتاق چوبي اما اسقلال داشت. مثل واتيكان بود. داخل آن آزادي كامل داشتيم. حريم اتاق امن بود . كسي غير از ما سه نفر وارد آن نمي شد. نه پدر ، نه مادر و نه حتي ساير برادران. زماني كه در اتاق بوديم كسي به آن نزديك نمي شد. مادر محسن هم كه گاهي ظرف شيريني و يا خوراكي ديگر مي آورد داخل حياط و زير پله ها مي ايستاد و به نرمي صدا مي زد: " محسن...محسن جون...".محسن تا صداي مادرش را مي شنيد عينهو شصت تير از جا در مي رفت و لحظاتي بعد با دست پر بر مي گشت .و اين در حالي بود كه حسن معمولاً واكنشي نشان نمي داد و به كار خودش مشعول بود
-----
برياني تويو ست
 
روزهاي سرد پاييز و زمستان، اتاق با يك تويوست گرم مي شد. تويوست، به واقع يك بخاري پرتابل بود. بخاري كوچك بود . حجمش اندازه يك صندوق پرتقال بود . اولين بار تويوست را در اتاق چوبي ديدم. ساخت و تكنولوژي ژاپن بود و ماركش تويوست . دستگاه عجيبي بود.شيشه اي دهن تنگ را پر از نفت مي كردند و آنرا واروانه در دل دستگاه قرار مي دا

هیچ نظری موجود نیست: