فرازی از کتاب لولیتا خوانی در تهران نوشته ی آذر
نفیسی
برگردان گلناز غبرایی:
www.youtube.com/watch?v=mwC48kMicZM
www.aoja.blogspot.com
قبل از هر چیز این ویدئو کوتاه گفتگو با خانم نفیسی را ببینید.مرسی از توجه شما.
www.aoja.blogspot.com
قبل از هر چیز این ویدئو کوتاه گفتگو با خانم نفیسی را ببینید.مرسی از توجه شما.
مصاحبه ی سایت توانا را با آذر نفیسی که دیدم، دوباره آرزوی
تقسیم لذتی که از خواندن این کتاب برده بودم با مخاطبینی که امکان دسترسی به آن را
ندارند به سرم زد. حیف که این کتاب به سی و اندی زبان ترجمه شده و فارسی در میانشان
نیست.
هفتهی قبل از محاکمه در هر حالی که بودم، چه هنگام صحبت با
دوستان و افراد فامیل و چه زمان کار روی موارد مورد بحث در سمینار، دلایلم را در ذهن
فرموله میکردم. این نه فقط جلسهی دفاع از گستبی بلکه دفاع ازحیثیت و جایگاه ادبیات آن هم دردنیای واقعی
بود.
بیژن که ماجرا به نظرش خیلی بامزه میآمد، یک بار گفت که من
گستبی را با دقت یک وکیل مدافع که خود را برای جلسهی دادگاه آماده میکند، میخوانم.
به او گفتم: تو موضوع را زیاد جدی نمیگیری نه؟ جواب داد: معلوم است که جدی میگیرم،
اما تو خودت را در برابر دانشجویان در موقعیت دشواری قرار دادی. به آنان
اجازه دادی؛ نه می شود گفت مجبورشان کردی که توان قضاوتت را بعنوان یک استاد زیر سوال ببرند. حالا چارهای جز پیروزی برایت نمانده است. تازه در دانشگاه شروع به کار کردهای و این برای تو بعنوان عضو جدید هیئت علمی خیلی مهم است. اما بیهوده انتظار همدردی از من نداشته باش. اعتراف کن که دیوانه وار در انتظار هیجان و صحنههای دراماتیک هستی. ممکن است فردا بگویی سرنوشت انقلاب در گروی این نمایش است.
اجازه دادی؛ نه می شود گفت مجبورشان کردی که توان قضاوتت را بعنوان یک استاد زیر سوال ببرند. حالا چارهای جز پیروزی برایت نمانده است. تازه در دانشگاه شروع به کار کردهای و این برای تو بعنوان عضو جدید هیئت علمی خیلی مهم است. اما بیهوده انتظار همدردی از من نداشته باش. اعتراف کن که دیوانه وار در انتظار هیجان و صحنههای دراماتیک هستی. ممکن است فردا بگویی سرنوشت انقلاب در گروی این نمایش است.
ـ مگر این طور نیست؟
شانه بالا انداخت: به من نگو. برو سراغ آیت الله خمینی.
روز محاکمه زودتر از همیشه خانه را ترک کردم تا کمی در سایه
سار خیابان قدم بزنم. به دانشکدهی ادبیات فارسی و زبانهای بیگانه که نزدیک شدم،
مهتاب را با یک دختر دیگر دیدم که جلوی در به
انتظار ایستادهاند. مثل شاگرد تنبلی که نمرهی بیست گرفته باشد، نیشاش باز بود.
انتظار ایستادهاند. مثل شاگرد تنبلی که نمرهی بیست گرفته باشد، نیشاش باز بود.
پرسید: ایرادی دارد امروز نسرین هم در کلاس حضور داشته
باشد؟ نگاهم از او به دختری که کنارش ایستاده بود، لغزید. نباید بیش از 13 ،14 سال
میداشت.بسیار زیبا بود، با این که همهی تلاشاش را کرده بود که آن را پنهان کند. جلوهی بیرونیاش هیچ تناسبی
با چهرهی جدی ،کاملأ بیتفاوت وغیرقابل نفوذش نداشت. تنها چیزی که لوش میداد،
این پا آن پا کردنش بود و این که سعی میکرد با کشیدن بند کوله ی سنگیناش نقطه
اتکایی پیدا کند.
مهتاب سرزنده تر از همیشه توضیح داد که انگلیسی نسرین حتی
از دانشجویان هم بهتر است و وقتی درباره ی محاکمه ی گستبی بزرگ شنیده، بسیار
کنجکاو شده و تمام کتاب را خوانده است. به طرف نسرین برگشتم و پرسیدم : نظرت راجع
به گستبی چیست؟ یک لحظه سکوت کردو بعد آهسته گفت: نمیتوانم چیزی بگویم.
ادامه دادم :منظورت این است که نمیدانی یا نمیتوانی
بگویی؟
پاسخ داد :نمیدانم، اما صاف و ساده نمیتوانم بگویم.
و این آغاز ماجرا بود. پس از جریان محاکمه نسرین از من
اجازه خواست تا بازهم در کلاس حاضر شود. مهتاب برایم گفت که او همسایهشان است وبا
این که عضو یکی از گروههای مذهبی است، دختر بسیار جالبیست. مهتاب با او در
ارتباط بود و این در زبان چپها یعنی میخواهد او را سمپات کند.
برای نسرین توضیح دادم که میتواند در کلاس شرکت کند به شرط
این که در پایان ترم یک مطلب پانزده صفحهای در رابطه با گستبی بنویسد. اول کمی
سکوت کرد. به نظر میرسید دنبال کلمات می گردد . بعد گفت: آن قدرها خوب نیستم.
پاسخ دادم :لازم نیست خوب باشی، هر چند گمان میکنم که هستی. هر چه نباشد اوقات
فراغتات را این جا میگذرانی. من که تحقیق ادبی نخواستم؛ تو باید نظر خودت را روی
کاغذ بیاوری. با کلمات خودت بنویس که گستبی برایت چه مفهومی دارد. به نوک کفشاش
خیره شد و گفت که تلاشاش را میکند.
از این زمان به بعد هر بار که پا به کلاس میگذاشتم، دنبال
نسرین میگشتم که معمولأ کنار مهتاب مینشست. درتمام مدت با جدیت یادداشت بر میداشت
و حتی چند باری هم بدون مهتاب آمد. بعد مدتی نیامد تا جلسهی آخر که او را در گوشهی
کلاس سرگرم برداشتن یادداشت دیدم.
وقتی که به شاگرد جوانام اجازهی شرکت در کلاس را دادم، به
راه افتادم. باید سری به دبیرخانه میزدم و کتابی را که آقای «آ» برایم گذاشته
بود، میگرفتم. وقتی که در آن بعد از ظهر پا به سالن گذاشتم سکوتی سنگین انتظارم را میکشید. کلاس پر بود. بجز یکی
دونفر و طبیعتأ آقای بحری که یا وظایف مهمتری داشت و یا بیارزش بودن بحث او را
از شرکت در کلاس باز داشته بود،همه حاضر بودند. زرین میخندید و با ویدا یادداشت
ردو بدل میکرد. آقای نیازی در گوشهای ایستاده بود و با دوتا از دانشجویان مذهبی
که با دیدن من سرجایشان نشستند، حرف میزد. مهتاب کنار هوادار جدیدش نشست و شروع
به پچ پچ کردن با او شد.
خیلی کوتاه دربارهی
درس هفته ی آینده حرف زدم و بعد جلسهی دادگاه را آغاز کردیم. اول قاضی یعنی آقای
فرزان را صدا کردم و از او خواستم روی
صندلی من پشت میز بنشیند. با غروری که بزحمت پنهاناش کرده بود، آمد جلو. جای
شاهدین هم کنار صندلی قاضی تعیین شد. و من
نشستم پهلوی زرین کنار پنجره دست چپ سالن؛ در حالی که آقای نیازی و دوستانش در سمت
دیگر سالن نشستند. قاضی رسمیت دادگاه را اعلام کرد و به این ترتیب جلسهی بررسی
شکایت جمهوری اسلامی علیه گستبی بزرگ آغاز شد.
از آقای نیازی خواستند تا دادخواست را قرائت کند. به جای آن
که از جا برخیزد، صندلیاش را به وسط اتاق کشید وبا لحنی یک نواخت شروع به خواندن
متنی که در دست داشت، کرد.
قاضی هیجان زده و نگران پشت میز من قوز کرده بود و با دقت
به آقای نیازی نگاه میکرد. گاهی بشدت پلک میزد.
چند ماه پیش که داشتم مدارک قدیمیام را جمع و جور میکردم،
دادخواست آقای نیازی را پیدا کردم که با خطی خوش نوشته شده بود. نوشته با «به نام
خدا» آغاز میشد. حرفی که بعدها باید بر پیشانی همهی نوشتههای رسمی میآمد. آقای
نیازی صفحات را یکی یکی در دست گرفت. کاغذ را فقط محکم در دست نگرفته بود بلکه
چنان دو دستی به آن چسبیده بود که انگار میخواهند از چنگش در آورند. «اسلام تنها
دین روی زمین است، که برای ادبیات مسئولیت ویژهی رهبری مردم به سوی زندگی
خداپسندانه را قائل است. این از آن جا معلوم میشود که قران، کلام خدا همان معجزهی
پیامبر اسلام است. کلام میتواند شفا دهد و یا نابود کند. میتوان با آن رهبری کرد
یا به انحراف کشانید. به این دلیل کلام میتواند از آن خدا یا شیطان باشد.
امام خمینی وظیفهی سنگینی بر دوش شعرا و نویسندگان گذاشته
است» این جا با لحنی پیروزمندانه صدایش را بلند کرد «مسئولیتی سترگ، خیلی اصیلتر از نویسندگان ماتریالیست غربی. وقتی که
امام در هیئت چوپان رمه را به سوی مرتع میراند، نویسندگان هم باید در حکم سگهای
وفادار گله باشند که به فرمان چوپان رمه را هدایت کنند.»
از ردیف عقبی صدای هره کره به گوش میرسید.نگاهی به پشت سر
انداختم و دیدم زرین و ویدا پچ پچ میکنند. نسرین با دقت به حرف های آقای نیازی
گوش میداد و همان طور که در عالم خود، مدادش را هم میجوید. به نظر میرسید آقای
فرزان با حشرهای نامرئی سرگرم است. مرتب پلک میزد. وقتی که دوباره به سمت آقای
نیازی برگشتم داشت میگفت «خودتان بگویید که چه چیزی را ترجیح میدهید: اجرای یک
وظیفه ی الهی و بزرگ یا کاری برای پاداش، پول و شهرت که باعث فساد...» لحظه ای
سکوت کرد. سر را از کاغذ برنمیداشت انگار می خواست کلمات بی رمق را ناچار به
رونمایی کند. «که باعث فساد نویسندگان غربی میشود و توان الهی را از آنان میرباید
و سترونشان میسازد. به همین دلیل امام ما میفرماید که قدرت قلم از شمشیر بیشتر
است.»
پچ پچ و خنده در ردیف های پشتی بلندتر شده بود. رئیس دادگاه
نالایق این همه را نمیدید. اما یکی از دوستان آقای نیازی بانگ زد «آقای قاضی میتوانید
لطفأ به خانم ها و آقایان ردیف پشتی تذکر بدهید که نظم دادگاه را رعایت کنند؟»
آقای فرزان بیرمق گفت « بله همین طور است.»
آقای نیازی ادامه داد «نویسندگان و شعرای ما در جنگ میان
خدا و شیطان همان نقش سربازان وفادار را دارند و اجر الهیشان هم یکسان است.بر دوش
ما دانشجویان که در آینده حافظ فرهنگ جامعهایم وظیفه سنگینی گذاشته شده است.
امروز ما در راه پیروزی اسلام بر شبکهی جاسوسی را در خاک خود تلاش میکنیم. وظیفهی
ما آن طور که امام میفرماید این است که خاک این کشور را از تهاجم فرهنگ غرب پاک
کنیم...»
در این جا زرین از جا پرید «اعتراض دارم آقای رئیس دادگاه!»
آقای فرزان با تعجب نگاهش کرد «به چه دلیل اعتراض دارید؟»
زرین گفت «این جا بحث بر سرگستبی است. دادستان پانزده دقیقه
از وقت باارزش دادگاه را گرفت و حتی یک کلمه دربارهی موضوع صحبت نکرد. منظورتان
از این خطابه چیست؟»
برای یک لحظه آقای نیازی و فرزان با تعجب نگاهش کردند. بعد
آقای نیازی بدون آن که به زرین نگاه کند گفت «این جا یک محکمهی اسلامی است .سریال
وکلای جوان که نیست. من میتوانم دادخواستم را همان طور که میخواهم ارائه دهم. میخواهم
برایتان بگویم که به چه دلیل نمیتوانیم گستبی را در میان خود بپذیریم.»
آقای فرزان که یک باره تصمیم گرفت نقشش را بدرستی اجرا کند
گفت «خوب کارتان را بکنید.اما کمی سریعتر.»
تذکرزرین، رشته ی کلام آقای نیازی را پاره کرد.او پس از
مکثی کوتاه سر بلند کرد و گفت «راست میگویید، ارزشاش را ندارد.»
تشخیص این که چه چیزی ارزشاش را ندارد به عهدهی ما گذاشته
شد. بعد از مدتی ادامه داد «لزومی ندارد که از روی یک صفحه کاغذ بخوانم و یا از
اسلام حرف بزنم. به اندازهی کافی مدرک وجود دارد.ـ هر سطر، سطر سطر این کتاب»
نگاهی به چهره ی بیتفاوت زرین او را از تب و تاب انداخت. «درطول انقلاب ما درباره
ی این واقعیت که غرب دشمن ماست به اندازه ی کافی سخن گفتیم.اوشیطان بزرگ است نه
بخاطر زر و زور بلکه...» دوباره مکث و بعد «برای حمله ی ناجوانمردانه به ریشه های
فرهنگ ما.آن چه امام تهاجم فرهنگیاش می نامد. من می گویم تجاوز به فرهنگ ما.» به
این ترتیب اصطلاحی را به کار برد که در آینده باید نشانهی انتقاد جمهوری اسلامی
به غرب میشد.«و اگر میخواهید این تجاوز رابه چشم ببینید،فقط لازم است نگاهی به
ابن کتاب بیاندازید و بس!» گستبی را از زیر کاغذها در آورد و در جهت ما تکان داد.
دوباره زرین از جا برخاست و با نفرتی که اصراری در پنهان
کردن آن نداشت گفت « مقام معظم دادگاه ! این ها همه تهمتهای بی پایه است. حرفهای
دروغ...»
مقام معظم فرصت پاسخگویی نیافت. آقای نیازی از صندلی برخاست
و فریاد کشید «اجازه میدهید حرفم را تمام کنم! نوبت شما هم میشود.به شما دلایلام
را خواهم گفت. به شما خواهم گفت.» بعد به طرف من برگشت و با لحنی آرامتر گفت «این
ها که میگویم برعلیه شخص شما نیست.»
من که داشت از این بازی خوشم میآمد گفتم «ادامه بدهید
خواهش میکنم، به این نکته توجه داشته باشید که من این جا در نقش کتاب بازی میکنم
و آخر از همه نظرم را خواهم گفت.»
آقای نیازی دنباله ی مطلب را گرفت «شاید در دوران حکومت
شاهان فاسد پهلوی خیانت معمول بود.»
زرین به او اجازه نداد «این ادعا خلاف همه ی واقعیات موجود
است.»
کمی کوتاه آمد «باشد، اما ارزشهای اجتماعی طوری بودند که
برای خیانت مجازاتی تعیین نشده بود. در این کتاب روابط زن ومرد را خارج از زندگی زناشویی میبینیم. اول
از همه صحنهی آپارتمان: توم و معشوقهاش
. حتی نیک یعنی راوی داستان نیز در آن شرکت دارد و شاید از دروغ های زن زیاد خوشش
نیاید. اما این حرکت غیر اخلاقی که روی زانوی هم بنشینند اذیتش نمیکند. بعد هم که
پارتیهای گستبی... خانمها و آقایان یادتان می آید که این گستبی قهرمان کتاب است
و او چه کسی است؟ یک شارلاتان، مردی که قصد ویران کردن زندگی زناشویی دیگران را دارد،
یک دروغگو همان مردی که نیک او را به عرش میبرد و غصهاش را میخورد، همدردی با
این مرد خیانت کار» نیازی وقتی از این حرامزادهها، خیانت کاران و دروغگوها حرف میزد
که آزادانه در دنیای درخشان فیتزجرالد در حرکتاند و تیر قهر و غضب نیازی و امثال
او در آنها کارگر نیست، بزحمت میتوانست خود را کنترل کند. «تنها چهرهی دوست
داشتنی کتاب همان مردی است که مورد خیانت همسرش واقع شده. آقای ویلسون» صدای نیازی
اوج گرفت «گستبی را به فرمان و خواست خدا به قتل رساند. او تنها سمبل انسان تحت
ستم در سرزمین شیطان بزرگ است.»
مشکلی که ما با نیازی داشتیم این بود که حتی وقتی در
بالاترین مرحلهی هیجان هم بود و از روهم نمیخواند، بازهم همان لحن یک نواخت را
حفظ میکرد. اما حالا دیگر گاهی مینشست و گاهی میایستاد و تقریبأ فقط فریاد میکشید.
بالأخره به دادخواست برگشت «تنها نکتهی مثبت در این کتاب
آن است که چهرهی غیر اخلاقی و منحط جامعهی امریکا را به نمایش میگذارد، اما ما
این قدر جنگیدهایم که خود را از دست این گرداب نجات بدهیم و حالا وقت آن رسیده که
کتاب های این چنینی قدغن اعلام شود.» او به گستبی می گفت «این آقای گستبی» و حتی حاضر
نمیشد اسم دیزی را به زبان آورد. به او میگفت «این زن» به نظر نیازی حتی یک زن
نجیب هم در این رمان پیدا نمی شد. «ما چه نمونهای را می خواهیم جلوی خواهران نجیب
و بیگناه خود بگذاریم.» این جا به سوی مخاطبین که بدقت گوش میکردند برگشت «وقتی
که چنین کتابی را بدستشان میدهیم؟»
همان طور که حرف میزد و بدون آن که از صندلی برخیزد عصبیترمی
شد «گستبی صادق نیست.» با صدای تیزش فریاد کشید «پولش را از منابع ناصواب بدست میآورد
و میخواهد عشق زنی شوهردار را بخرد. این کتاب باید آرزوی امریکایی را به نمایش
بگذارد. اما براستی این چه آرزویی است؟ نویسنده میخواهد که همه به خیانت کار و
دزد تبدیل شوند؟ این آرزوی امریکایی آنها را به فساد و تباهی کشانده است.این
آخرین دست وپازدن فرهنگی مرده است.» پیروزمندانه تمام کرد و به این ترتیب معلوم شد
این فقط زرین نیست که وکلای جوان را میشناسد.
ویدا وقتی دید نیازی آخرین گلولهاش را هم شلیک کرده است
گفت «شاید بهتر باشد که دادستان محترم این قدر در قضاوت سختگیر نباشند. در آخر
کتاب گستبی میمیرد و به این ترتیب به سزای اعمالش میرسد.»
اما آقای نیازی راضی نشد «یعنی مرگ فقط حق گستبی است؟» با
لحنی تحقیر آمیز ادامه داد «نه! همه ی جامعه ی امریکا سزایاش چنین است. این چه
آرزویی است که زن دیگری را از چنگش در آوردند. در خدمت سکس بودن، دروغ و دغل بازی و تازه این مرد، این نیک میگوید که
نماینده ی اخلاق است.»
آقای نیازی باز هم کمی حرف زد وبعد یک باره سکوت کرد و در
خود فرو رفت، انگار که دیگر هیچ نیازی به گفتن حتی یک کلمه ندارد. از سر جایش هم
تکان نخورد. هیچ کدام ما هم وقتی محاکمه ادامه پیدا کرد، به این فکر نیفتادیم که
او را سر جای خود برگردانیم.
بعداز زرین خواستیم که دفاع را آغاز کند. او برخاست و به
سوی کلاس برگشت. با دامن پلیسهی آبی رنگ، ژاکت پشمی دگمههای طلایی و دگمه سردست
خیلی قیافهی تخصصی و شیکی داشت. موهایش را خیلی محکم دم اسبی بسته بود پشت سر و
تنها زیورش گوشوارهای طلایی بود. آرام به سوی آقای نیازی میرفت و فقط گاهی این
جا و آنجا وقتی میخواست روی نکتهای تأکید کند، چند قدم به عقب برمیداشت.
یادداشتهای کوچکی در دست داشت و تقریبأ استفادهای از آنها نمیکرد. هنگام صحبت
گاهی به این سو و گاهی به آن سو نگاه میکرد، کاری که ضمن آن دم اسبیاش با حرکتی
موزون به چپ و راست متمایل میشد. و هربار که برمیگشت آقای نیازی را که مثل چوب
خشک روبرویش نشسته بود، پیش رو میدید. برای شروع صحبت یک قسمت از داستان کوتاه
فیتزجرالد را که من برایشان خوانده بودم انتخاب کرده بود. «دادستان عزیزما،
اشتباهی به شهر بازی زیاد نزدیک شده و دیگر نمیتواند میان واقعیات و خیال تفاوتی
قائل شود.» لبخند شیرینی زد و به سوی «دادستان ما» برگشت که مثل یک زندانی روی
صندلی نشسته بود «میان این دو دنیا حتی جای نفس کشیدن هم نمانده. او به ضعف خود
اعتراف میکند. به ناتوانیاش در خواندن یک رمان بعنوان اثر هنری مستقل. تنها چیزی
که میشناسد پیشداوری است و بس. ساده سازی زمخت نبرد دنیا به خیر و شر» با شنیدن این کلمات آقای نیازی مثل
لبو سرخ شد، اما دم نزد. زرین رو به کلاس پرسید «اما آیا یک رمان فقط به این علت
که قهرمانان سربراهی دارد، رمان خوبی است؟ و اگر قهرمانش از راه راست برگردد، خراب
می شود؟ یعنی آقای نیازی نه فقط ما بلکه کل ادبیات را می خواهد زیر سوأل ببرد؟»
یک دفعه آقای فرزان از جا جست و رو به من گفت «ببخشید، قاضی
بودن من به این معناست که اجازه ی صحبت ندارم؟»
پاسخ دادم «البته که نه» و بعد سیلی از جملاتی که در اصل
چیزی برای گفتن نداشتند، بر لبانش جاری شد. دربارهی دره و خاکستر و جشنهای منحط و
پرزرق و برق گستبی؛ تا ناتوانی و حرص و
طمع نویسنده را به اثبات برساند: داستانهای بیارزشی مینوشت؛ فقط برای پول و همهاش
دنبال آدمهای پولدار میدوید. فرزان که انرژیاش رو به پایان میرفت سخنانش را
این طور به پایان برد «فیتزجرالد عقیده دارد که پولدارها آدمهای متفاوتی هستند.»
آقای نیازی به شدت سر تکان داد و با رضایت خود را وارد بحث
کرد «بله، و انقلاب ما بر ضد مادیاتی است که مهر و نشان خود را بر آثار آقای
فیتزجرالد گذاشته است. ما به مادیات جهان غرب و امریکا نیازی نداریم.» نفسی گرفت و
ادامه داد «البته شاید بتوانیم از تکنولوژی شان سود ببریم. اما معیار ارزشی آنان
را رد میکنیم.»
زرین با آرامش و بیتفاوتی نگاه میکرد. پس از این که نیازی
سکوت کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت «به نظر میرسد این جا من با دو دادستان سروکار
دارم. اجازه هست، ادامه دهم؟» نگاه تحقیر آمیزی به جانب فرزان انداخت «میخواهم
توجه شاکیان و هیئت منصفه را به این نقل قول از دیدرو که در بحث اولمان دربارهی
این کتاب شنیدیم، جلب کنم :آزادی سبک او(نویسنده) برای من به معنای پاکی رسم و رسوماتاش است. ما در این باره
بحث کردیم که یک رمان نباید در همان شکل متعارف که ما میشناسیم، اخلاقی باشد. یک
رمان را وقتی میشود اخلاقی نامید که به کاهلی و راحت طلبی خواننده تلنگر بزند و
او را به چالش با ارزشهایی که به آن اعتقاد دارد، بکشاند. اگر این طور باشد، گاستبی
یک کتاب فوق العاده است. هیچ کتابی در این ترم این طور عقاید مخالف و موافق را
روبروی هم قرار نداد.
گستبی به دادگاه کشانده شد چون ما را گمراه میکندـ لااقل
بعضی از ماها راـ» ادای آخرین جمله موجب
خنده و پچ پچ شد. «اما این اولین بار نیست که یک رمان ـ یک رمان غیر سیاسی ـ توسط
حکومت به محاکمه کشیده می شود.» با دم اسبی در اهتزازش برگشت «محاکمات معروف
برعلیه مادام بواری، اولیس، لیدی چاترلی و لولیتا را بخاطر می آورید؟ در همه ی این
محاکمات رمان ها برنده شدند. اما بگذارید به یک نکته ای بپردازم که به نظر میرسد
هم موجب آشفتگی خیال قاضی محترم شده و هم دادستان: قدرت پول در گمراهی و نقش آن در
رمان.
واقعیت این است که گستبی میداند ثروت یکی از نقاط ضعف دیزی
است. او همان کسی است که حتی به نیک
یادآوری میکند که در پس زمینهی صدای جذاب زن طنین جرینگ جرینگ سکه به گوش میرسد.
اما این رمان قصهی عشق یک جوان شارلاتان به پول نیست.» پس از سکوتی معنی دار
ادامه داد «کسی که چنین ادعایی داشته باشد، تکلیف شباش را درست انجام نداده است.»
به نحوی تقریبأ نامحسوس به سوی دادستان که بی حرکت نشسته بود، برگشت و بعد رفت طرف
میز خودش و گستبی خودش را در دست گرفت، پشت به نیازی کرد و رو به فرزان گفت «نه
آقای قاضی بحث این رمان تفاوت میان پولدارها و امثال تو ومن نیست.هر چند این هم
واقعیت است. اما فقرا هم همین طورند و حتی میان من و تو هم تفاوت وجود دارد. این
جا صحبت از ثروت است آن هم نه به آن شکل ماتریالیستی معمول و سطحی که شما و آقای
نیازی تأکید دارید.»
صدایی از پشت سر گفت «حقشان را بگذار کف دست شان!» سر
برگردانم. پچ پچ و خنده های فروخورده. زرین با لبخند سکوت کرد. قاضی با سرگردانی
بانگ زد «ساکت! کی بود؟» کسی منتظر پاسخ نبود.
«آقای نیازی!
دادستان محترم ما» این را به طعنه گفت. «به نظر میرسد نیازی به شاهد ندارد. از
قرار او هم دادستان است و هم شاهد. اما بگذارید شاهدین خودشان حرف بزنند. بگذارید
چند تا از چهرههای کتاب را برای شهادت به این جا بیاوریم. حالا میخواهم مهمترین
شاهد این پرونده را به جایگاه شهود بخوانم. آقای نیازی در نقش قاضی شخصیتهای
فیتزجرالد ظاهر می شود، اما نویسنده قصد دیگری دارد. او در رمان قاضی دیگری را به
ما معرفی میکند. شاید بهتر باشد به اظهارات او گوش فرا دهیم. چه کسی قاضی مورد
نظر است؟» مخاطب زرین دانشجویان بودند. «طبیعتأ نیک و این جا میخواهم او را از
زبان خودش معرفی کنم: هرکسی دوست دارد که لااقل خود را با یکی از صفات خوب مزین
کند. من میگویم که خودم یکی از معدود آدم های شریفی هستم که در زندگی به آنها
برخورد کردهام. پس اگر یک قاضی در کتاب باشد، همان نیک است و بس. قدر مسلم این که
چهرهی زیاد درخشانی نیست و بیشتر نقش آینه را بازی میکند.
دیگران را میشود با معیار صداقت ارزیابی کرد. و نمایندگان
پولدارها نادرستترین چهرههای داستان هستند. مدرک شماره ی 1: یوردان بکر که با
نیک رابطهای عاشقانه دارد. پروندهاش با یک رسوایی سیاه شده است، نکتهای که نیک
اولش به خاطر نمیآورد. در یک مسابقه ی گلف دروغ گفته و برای بیرون کشیدن خود از
این ماجرا بازهم به دروغ متوسل شده درست مثل رها کردن یک ماشین کرایهای روباز زیر
باران. (او یک دروغگوی حرفهای بود. طاقت شکست را نداشت و گمان کنم این خصلت از
سالهای جوانی موجب گمراهیاش شده بود. هم میخواست لبخند سرد و ساختگیاش را برلب
داشته باشد وهم نیازهای شدید بدن خشک و حریصاش را ارضا کند.)
مدرک شماره ی 2 توم بوخانان است. کذب او عیانتر است. به
زنش خیانت میکند، جنایتاش را از همه مخفی میکند و احساس گناه هم ندارد. ماجرای
دیزی کمی پیچیدهتر است. کمبود صداقت در او مثل هر چیز دیگرش سحرکننده و جذاب
است. به دیگران این حس را القا میکند که شریک جرم او هستند چون در دام دروغ هایاش
میافتند.و طبیعتأ هنوز مایر ولفسهایم شریک خطرناک گستبی مانده است. او نتیجهی مسابقات جهانی را دستکاری میکند. حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد
که یک مرد این جرأت را به خود بدهد که با اعتماد 50 ملیون نفر بازی کند. ـ آن هم
با بی وجدانی دزدی که گاو صندوق را باز میکندـ» مسالهی صداقت و دروغ ، جنس آدمها
و روششان برای رویارویی با دنیای اطراف، در این میان موضوعی جنبی است که مهر و نشاناش
را به همه ی رویدادهای مهم کتاب میزند. و حالا پاسخ را از شما می خواهم . نادرستترین
افراد در این رمان چه کسانی هستند؟» به هیئت منصفهاش نگاه کرد «درست همانهایی
که» و دوباره به سمت نیازی برگشت «که شاکی مدعی است فیتزجرالد به آنان ارادت داشت.»
اما این همهی مطلب نیست. هنوز کارمان با پولدارها تمام
نشده است.» زرین کتاب را برداشت و صفحه ای را که علامت زده بود، بازکرد. « با
اجازهی آقای کاراوی، می خواهم از او در مقام
قاضی بپرسم.» بعد شروع به خواندن کرد: «آن ها آدم های سهل انگاری بودند.
توم و دیزی هرچه دم دستشان بود خرد و خاکشیر می کردند. هر شئی جاندار وبی جان و بعد
صاف و ساده به خانه و کاشانهی گرم و نرم و راحت خود یا هر جای دیگری که آنها را
به شکلی جدا نشدنی به هم پیوند میزند، باز میگردند و میگذارند دیگران خرابکاری
آنها را یک طوری رفع و رجوع کنند.»
این بار زرین به سوی آقای فرزان برگشت «میبینید که قابل
اعتمادترین شخصیت رمان دربارهی پولدارها چه قضاوتی میکند. پولدارها که
نمایندگان اصلیشان توم و دیزی هستند و در پلهی آخر هم یوردان بکر آدمهایی بیفکر
و سهلانگار هستند. میبینیم که دیزی مرتل را زیر میگیرد و میگذارد گستبی گناهاش
را به گردن بگیرد و حتی یک دسته گل هم برای سر قبرش نمیفرستد.» زرین سکوت کرد. به
نظر میرسید که نه به قاضی توجهی دارد، نه به دادستان و هیئت منصفه.
«این سهل انگاری اسم رمز داستان است. پاسخ یوردان را وقتی
نیک از شیوهی سهل انگارنهی رانندگیاش انتقاد میکند به یاد میآورید؟ میگوید که
شاید با بیخیالی رانندگی کند اما روی محتاط بودن
دیگران حساب بازکرده است. بیفکری و سهل انگاری صفتی است که برای توضیح پولدارها
در این رمان به ذهن میآید. رویایی که نمایندهاش هستند، رویای شکنندهای ست که هر
چه نزدیکاش میشود نابود میکند. می بینید آقای نیازی، به همین دلیل هم این کتاب
درست مثل هر کتاب محبوب انقلابی که ما میخوانیم، طبقه ی مرفه را مورد طعن و لعن
قرار میدهد» و یک باره با لبخند به سوی من برگشت « به خوبی نمی دانم که چطور می
شود یک کتاب را مخاطب قرار داد. اما با من موافقید که هدفتان دفاع از اغنیا
نیست؟»
هرچند از سوال ناگهانی زرین دست پاچه شده بودم، اما از این
که میتوانم نکتهای را که در تجزیه تحلیل خودم از ادبیات نقش اصلی را داشت بیان
کنم، خشنود بودم. با کمیتردید گفتم «اگر انتقاد از این سهل انگاری را اشتباه
بدانیم، باید بگویم که دراین زمینه تنها
نیستم. این بی فکری و سهل انگاری و این کمبود همدردی را در چهره های منفی جین
آستین، در لیدی چاترنی، در مستر نوریس، در مستر کالینز و کراوفورد می بینیم. همین
زمینه در داستانهای هنری جونز و درقهرمانان وحشتناک ناباکوف در هومبرت، کین بوت،
وَن و آدا وِن به چشم می خورد. فانتزی و امپاتی(همدردی) در این کارها همطرازند، ما نمیتوانیم دردهای
دیگران را مثل خود آنها تجربه کنیم اما در عالم مجازی میتوانیم وحشتناک ترین
شخصیتها را درک کنیم. یک رمان خوب را میتوان از پیچیدگی شخصیتهایش شناخت و از
فضایی که ایجاد میکند تا صدای هر کدام از آنها قابل شنیدن باشد، رمانی این چنینی
را میتوانیم رمانی دمکرات بنامیم، نه به این دلیل که از دمکراسی تجلیل میکند،
بلکه به این دلیل که طبیعتاش این است. گستبی مثل بسیاری از رمانهای بزرگ دیگر در
ریشهی خود سرشار از همدردی هستند.ـ بزرگترین گناه کوری در برابر مشکلات و درد
دیگران است. این کوری به معنای انکار درد است.» درحالی که از شور و هیجان خودم
متعجب بودم همه را یک نفس گفتم.
زرین حرفام را برید «بله، نمیشود این طور گفت که این کوری
و یا سهل انگاری، ما را به یاد سهل انگاری نوعی دیگر از آدمها می اندازد؟» نگاه
کوتاهی به آقای نیازی انداخت و جملهاش را این طور تمام کرد « آنهایی که دنیا را
با معیار خیالی و خودساخته سیاه ـ سفید نقاشی میکنند.»
با حرارت تمام دنباله ی حرف را گرفت «و حتی اگر ادعا کنیم که
فیتزجرالد در عالم واقع شیفتهی ثروت و ثروتمندان بوده است، آقای فرزان! در کتابهایش
تأثیر ویرانگر و نابودکنندهی ثروت را بر انسان های شرافتمندی چون گستبی نشان میدهد.
چون آقای نیازی این نکته را نفهمیده، از کل کتاب چیزی دستگیرش نخواهد شد.»
نیازی که مدت ها چشماش را از روی یک نقطهی کف سالن
برنداشته بود، یک دفعه از جا پرید و گفت «اعتراض دارم!»
زرین با ادبی ساختگی پرسید «دقیقأ به چه چیزی اعتراض
دارید؟»
فریاد کشید «سهل انگاری کافی نیست. این رمان را اخلاقیتر
از آن چه بود، نمیکند. من پرسیدم تکلیف خیانت، دروغ و تقلب چه می شود و شما فقط
از سهل انگاری حرف میزنید!»
زرین ساکت بود.به سوی من برگشت «میخواهم متهم را به جایگاه
شهود دعوت کنم.» بعد با برقی از شیطنت در چشماناش بسوی نیازی برگشت و گفت «سوألی
از متهم دارید؟» نیازی زیرلبی نه گفت. و به سوی من «بسیار خوب ،لطفا بیایید جلو.»
برخاستم و به اطراف نگاه کردم. صندلی خالی نبود. آقای فرزان که این بار از قضا
حواسش پرت نبود از جا پرید و جایش را به من داد.
زرین به من گفت «شما نظرات دادستان را شنیدید. چیزی در دفاع
از خود برای گفتن دارید؟»
احساس خوبی نداشتم، دستپاچه بودم و بدرستی نمیدانستم چه
باید بگویم. زرین کارش را عالی انجام داده بود و توضیحات بیشتر از جانب من زیادی
به نظر میرسید. اما دانشجویان از هم انتظار داشتند و نمیتوانستم به هیچ عنوان از
زیرش در بروم.
معذب روی صندلی فرزان نشستم. در زمان آماده سازی برای
محاکمه فهمیدم قادر نخواهم بود، افکار و احساساتم را دربارهی گستبی هرچقدر هم که
تلاش کنم درقالب کلمات بریزم. به اظهارات خود فیتزجرالد درباره ی رمان برمیگردم «مصیبتی
که در این رمان به تصویر کشیده شده است، از دست رفتن رویایی است که دنیا را طوری
رنگارنگ و زیبا کند که دیگر واقعی بودن یا نبودن آن تا زمانی که دراین جادوی فوق
العاده سهمی داشته باشی بیاهمیت به نظر آید.» میخواستم به آنان بگویم که در این
کتاب خیانت موضوع صحبت نیست. بحث برسر نابودی رویاست. برای من بشدت مهم بود که
شاگردانم گستبی را همان طور که هست بپذیرند و دوست داشتن این کتاب را برای زیبایی
سحرآمیز ودردناکش تجربه کنند.اما این جا باید مستدلتر وروشنتر از اینها حرف می
زدم. «گستبی را برای فهم این که خیانت خوب است یا بد نمی خوانیم. می خوانیم تا
ببینیم مفاهیمی چون خیانت، وفاداری و
شرافت چقدر پیچیده و چند وجهی هستند. یک رمان بزرگ احساسات و همدردی ما را در برابر
پیچیدگی دنیا و آدم ها غنی تر می سازد وما را از بند آن قضاوت فردی اخلاق را براساس تعریف صددر صدی خوب و بد ارائه
میدهد می...»
آقای نیازی حرفم را برید «اما کجای رابطه با زن شوهر دار
پیچیده است؟ چرا این آقای گستبی به جستجوی زنی که مال خودش باشد نمیرود؟»
صدایی خفه از ردیف وسطی به گوش رسید «چرا رمان خودت را نمینویسی؟»
آقای نیازی نمیدانست چه بگوید. از این
لحظه به بعد دیگر بزحمت فرصتی برای حرف زدن بدست آوردم. همه یک باره به این نتیجه
رسیدند که باید حتمأ در بحث شرکت کنند.
به پیشنهاد من آقای فرزان یک تنفس ده دقیقهای داد. به
همراه چند دانشجوی دیگر که به هوای آزاد نیاز داشتند رفتیم بیرون. مهتاب و نسرین
در راهرو با هم حرف میزدند. رفتم کنارشان و نظرشان را راجع به محاکمه پرسیدم.
نسرین از این نیازی خیال می کرد کل اخلاقیات ملک طلق خودش
است، عصبانی بود. او عقیده نداشت که گستبی خوب است اما حداقل حاضر بود برای عشقش
بمیرد. سه نفری راهرو را طی کردیم. بیشتر دانشجویان دور نیازی و زرین که میانشان
بحثی داغ درگرفته بود، جمع شده بودند. زرین نیازی را متهم می کرد که او را فاحشه
خوانده است. نیازی که به رنگ بنفش در آمده بود به زرین می گفت که دروغ گو و مسخره
است.
زرین فریاد کشید «از این حرفت که می گویی زنان بی حجاب
فاحشه و عامل شیطان هستند چه برداشت دیگری میشود کرد؟ اسم این را میگذاری اخلاق؟
پس تکلیف زنهای مسیحی که حجاب ندارند چه میشود؟ همه با هم هرزه و گندیده هستند؟»
نیازی برافروخته فریاد کشید « اما این جا یک کشور اسلامی
است. این قانون ماست و هرکس ...»
ویدا حرفش را قطع کرد «قانون؟ امثال شما آمدند و قانون را
عوض کردند. و تو حالا از قانون حرف میزنی؟ دوختن ستاره داوود بر سینه هم در دوران
نازی ها قانون بود. باید همه ی یهودیها به این قانون لعنتی عمل میکردند؟
زرین به مسخره گفت «اوه، این موضوع را ول کن! او به همهی
آنها میگوید صیهونیست و عقیده دارد هر چه سرشان بیاید حقشان است.» آقای نیازی
در دوقدمیزدن یک سیلی به صورت او بود.
زیرگوش نسرین که با دهان باز به صحنه نگاه میکرد گفتم «گمان
کنم وقتش شده که از اتوریتهام استفاده کنم.» از همه خواستم که خود را کنترل کنند
و به سرجای خود برگردند. وقتی که صداها فروکش کرد و جروبحث آرام شد، پیشنهاد کردم
که بحث را ادامه بدهیم. هیئت منصفه به جای رأی دادن میتواند نظر خود را بیان کند.
چند نفر از فعالین چپ از رمان دفاع کردند. از دیدگاه من بیش
از همه به این دلیل که مذهبیون با شدت و حدت به آن تاخته بودند. دفاعشان در اصل
تفاوت زیادی با قضاوت نیازی نداشت. نظر آنها این بود که ما باید رمانهایی از
قبیل گستبی بزرگ را بخوانیم تا فرهنگ ضد اخلاقی امریکا را بیشتر بشناسیم. البته
باید ادبیات انقلابی را بیشتر مطالعه کنیم، اما در کنارش برای شناخت دشمن باید
کتابهایی مثل گستبی را هم بخوانیم.
یکی از آن ها نظر رفیق لنین را درباره ی سونات مهتاب را
مطرح کرد که چطور او را نرم میکند: موسیقی این میل را در آدم بر می انگیزاند که
دوستانه به شانهی آنهایی که در اصل باید به سویشان شلیک کنیم بزنیم. یا چیزهایی
در این مایه. بیشترین مشکل دانشجویان چپ من با کتاب این بود که آنها را از وظایف
انقلابیشان باز میدارد.
علیرغم این بحث داغ و شاید به همین دلیل خیلی از دانشجویان ساکت
بودند. هرچند بعضی از آنان دور ویدا و زرین جمع شده بودند و آهسته از آنان حمایت میکردند
و قوت قلب میدادند.بعدها فهمیدم که خیلی از دانشجویان در موضع زرین بودند. آنها
جرأت اظهار نظر نداشتند چون اعتماد به نفسشان قوی نبود. بعضی میگفتند که خیلی از
کتاب خوششان آمده ووقتی میپرسیدم پس چرا چیزی نگفتید؟ پاسخ شان این بود: آخر
دیگران بهتر میتوانستند از موضع خودشان دفاع کنند و آنها نمیدانستند براستی چرا
از این رمان خوششان آمده است.
کمی قبل از این که زنگ به صدا در آید زرین یک باره از جا
برخاست. با این که آرام حرف میزد، اما میشد دید که عصبانی است. گفت که گاهی از
خود میپرسد چرا بعضیها خود را دانشجوی ادبیات مینامند. اصلأ ادبیات برایشان
اهمیتی دارد؟ و چیز دیگری در دفاع از کتاب ندارد. کتاب خودش بهترین وکیل مدافع
است. شاید ما باید از او بیاموزیم. از این آقای فیتز جرالد.او در نوشتهاش نگفته
که خیانت بد است و یا باید همه کلاه بردار بشویم. مگر همه ی آن ها که اشتاین بک می
خوانند اعتصاب میکنند و یا راهی غرب می شوند؟ آیا انسان کمی پیچیده تر از این حرفها
نیست؟ مگر انقلابیون احساسات شخصی ندارند؟ عاشق نمیشوند و تحت تأثیر زیبایی قرار
نمیگیرند؟ این یک کتاب فوق العاده است. به ما یاد میدهد که به آرزوهایمان را
دوست بداریم و در عین حال حواسمان هم جمع باشد و منتظر دامهای حیله و نیرنگ در
نامتعارفترین جاها باشیم. در هر صورت آن چه بیش از همه به حساب میآید این است که
او کتاب را با علاقه ی فراوان خوانده است. «یعنی این موضوع را نمیفهمید؟»
در این « یعنی این موضوع را نمی فهمید؟» یک نگرانی واقعی
موج میزد که از حس تحقیر و تنفر نسبت به نیازی بالاتربود. درست مثل این آرزو که حتی او هم بتواند، براستی بتواند
بفهمد. لحظه ای سکوت کرد و و نگاهی به دور وبر انداخت. هیچ کس چیزی نگفت و حتی
آقای نیازی هم سکوت کرد.
من از این سمینار راضی بودم. وقتی که زنگ به صدا در آمد،
خیلی ها متوجه نشدند. حکمی رسمی صادر نشد، اما شوری که در بسیاری از دانشجویان برانگیخت
بهترین حکم است. وقتی میرفتم دیدم که همه هیجان زده پشت در اتاق بحث میکنند. و
این بارموضوع صحبت نه گروگانها بود و نه آخرین تظاهرات، یا رجوی و خمینی. داشتند
درباره ی گستبی و رویای شکنندهاش حرف می زنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر