۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

"عید آمد وُ ما گرد وُ غبارش نستاندیم"

-->

عید و عروس آقا

ه . لیله کوهی

بیست و اندی سالی است  که حال و هوای عید را احساس نمی­ کنم. اما نمی­ دانم چرا هر سال چند روز مانده به سال نو وسوسه می­ شوم و ناخواسته می­ روم سراغ چیدن بساط هفت سین و فضای خانه را بهاری می­ کنم.
پسرهایم کوچک­تر که بودند همان رسم قدیمی را اجرا می­ کردم. اسکناس­ های نو را از
قبل کنار می­ گذاشتم و به بچه های دوستانم مثل کودکی­ های خودمان اسکناس نو عیدی می­ دادم. بعد­ها که کمی بزرگ­تر شدند، کتاب و لباس و عطر وادوکلن جایگزین عیدی های سنتی شد.
دراین بیست و هفت ـ هشت سال بارها اتفاق افتاد، ساعت سال تحویل را درخانه، پای بساط هفت سین نباشیم و از سر کار به فامیل، دوست و آشنا تلفنی سال نو را تبریک بگویم.
پدر رفت و پنج سال بعد،رفتن­ مادر به دنبال او عیدهای بی­ رنگ تبعید را بی­ رنگ­تر کرد. فکر می­ کنم بچه هایم معنی واقعی عید را نچشیدند. هرکاری کردیم نه عید خودمان و نه سال نو میلادی نشد که برایشان مزه واقعی جشن آغاز سال نو را داشته باشد آنطورکه برای ما داشت. طفلکی­ ها هیچگاه بغل کردن­ها و ماچ –کردن­ های پدر بزرگ، مادربزرگ، خاله، دایی، عمو و عمه را به راستی تجربه نکردند.
شب عیدی نیست که یاد آن سال­های کودکی نباشم و مادرم را که از ده ـ پانزده روز مانده به نوروز تمام خانه را سرشار از بوی بهار می­ کرد، جلوی چشمم مجسم نکنم.
نام واقعی­ اش قمر بود، هشت سالی بیشتر نداشت که پدرش، تاجر کشتیرانِ بین دوساحل انزلی و باکو در میان طوفان گرفتار گشت و همراه برادرکوچک تر وچهل خدمه کشتی به عمق آب­هافرو رفتند.
و از همان تاریخ قمر و مادرش شاه باجی، از انزلی به لنگرود کوچ کردند. پس از ازدواج با آقاجان نام عروس آقا را بر او گذاردند و همه عروس آقا صدایش می ­کردیم.
"بخشی از یک قصه­ ی بلند".

عید و عروس آقا

یک سال، هنوز پانزده ـ بیست روزی به عید نوروز مانده بود. عروس آقا، می­ خواست خانه تکانی را شروع کند. هر روز خدا خدا می­ کرد هوا آفتابی بشود تا حصیرها را توی حوضِ­ بزرگِ وسطِ حیاط بشوید. شب قبل به مهین گفته بود صبح بعد از صبحانه، پرده­ ی اتاق­ ها را بکند و توی تشت آب­ گرم و لاجورد بخیساند.
آن­روز صبح، بعد از نماز، وقتی سپیده زد و هنوز همه­ ی افراد خانه خواب بودند آهسته از پله ها پائین آمد. زیر آبچکان خانه­ ی آ سید تراب شمعدانی­ های رنگ و وارنگش ردیف کنار هم چیده شده بود. او عادت داشت با صدای بلند با آن­ها حرف بزند. بعضی­ ها را ناز می­ کرد. برگ­ های زردشان را می­ چید. جوانه های تازه را توی گلدان­ های خالی می­ کاشت. آن روز هم گلدان مُشَبک لُعابدار را از بین آن­ها جدا کرد، کمی با پرخاش گفت چِت شده؟ خاک­ات رو تازه عوض کردم، هر روز دارم بهت آب می­ دهم، واسه چی داری زرد و رنجور می­ شوی؟ می­ گذارمت کنار، تا حسابی خشک بشی­ ها! انگشت سبابه اش را برای امتحان رطوبت خاک درآن فرو کرد با گلدان به طرف پاشویه­ حوضِ وسط حیاط حرکت کرد. کم کمک اشعه خورشید خودش را از روی درخت بلند گلابی بالا می­ کشید. عروس آقا نگاهی مهر آمیز به سایه روشن­ های خورشید خانم کرد و رو به آسمان گفت خدایا شکرت اگر امروز حصیرها را نمی­ شستم معلوم نبود کی وقت این کار را پیدا می­ کردم خیالش که از بابت هوا راحت شد رفت توی اتاق سماور را آب و آتش کرد. پاورچین پاورچین از درگاه اتاق نشیمن، که اتاق خواب خودشان هم بود، گذشت. توی اتاق وسطی بچه ها کنار هم خوابیده بودند. اسداله گوشه سمت چپ اتاق،زیر پنجره­ رو به  ایوان­،خوابیده بود. عروس آقا کمی لحاف را از روی صورت اسداله کنار زد. یواشکی تکانش داد، سرش را تا کنار گوش پسرش خم کرد و آهسته گفت پاشو ،پاشو برو نان بخر بیا، مدرسه تون دیرشد. اسداله غری زد و ازاین پهلو به آن پهلو شد. این بار عروس آقا لحاف را تا کمر از رویش کنار کشید کمی بلند­تر گفت می­ گم پاشو، ظهر شد! اسداله با چشم­ های نیمه باز توی رختخواب نشست گردنش را چند بار به راست و چپ پیچاند، صدای شکستن قولنج استخوان­ های گردنش تا فاصله دور شنیده می­ شد. بلند شد پیژامه پوشید از پله ها به طرف ته حیاط  کنار بارانداز رفت. به توالت که نزدیک شد صدای اهم اهم زنانه ای را شنید. کمی روی چوب­ های انبار شده­ ی زیر بارانداز پس و پیش رفت تا مادر عشرت از پله های توالت پایین آمد. در حالی که دامنش را صاف می­ کرد نگاهی به اسداله انداخت و پرسید پسرجان چرا صبح به این زودی بیدار شدی؟ او با بی­ حوصله­ گی جواب داد باید بروم نان بخرم.
آن خانه­ ی بزرگ اربابی با بیست و هفت ـ هشت نفرسکنه فقط یک توالت کنار دروازه را داشت.
اسداله دست و صورتی شست و لباس پوشید، پول نان را از روی طاقچه­ ی کنار آینه برداشت راهی بازار شد. وقتی به نانوایی دبیری رسید، دید شاطر رشتی  سرشرط بندی نمره ماشین­ های درحال عبور با کارگر زیردستش جر و منجر می ­کند چند نفری هم منتظر نوبت نانشان این پا و آن پا می­ کردند. بالاخره  نوبت اسداله رسید. چهارـ پنج نان بربری برشته را توی پارچه سفید مخصوص نان پیچید و به طرف خانه روانه شد. وقتی رسید همگی دور سفره صبحانه به انتظار نان نشسته بودند. بساط سماور گوشه سمت راست اتاق کنار بخاری بزرگ هیزم سوز، روی میز چوبی پا کوتاهی قرار داشت عروس آقا از پشت بساط سماورش، قبل از همه، برای آقا از سر گل­ قوری یک استکان چای ریخت. پنیر بزی مورد علاقه­ ی آقا را کنار دستش گذاشت. مربای به و شقاقل هم توی ظرف­ های کریستال روسی وسط سفره بودند.
جلوتر از همه فخری از پشت سفره صبحانه بلند شد کمی جلوی آینه روپوش چهارخانه سیاه و سفیدش را مرتب کرد، ازتوی آینه لک کوچکی روی یقه سفید برگردان روپوشش دید. دستمال کوچکش را با آب دهن خیس کرد و با کمی نمک چند بار رویش کشید. از اتاق بیرون رفت، سوری هم به دنبال او روانه شد. پسرها امیر و هادی یکی پس از دیگری خداحافظی کردند. اما اسداله هنوز رو به  آینه آهنگ ی را با سوت می­ زد و با موهایش ور می­رفت. میرعلی زودتر از آقا روانه بازار شد. رضا ته تغاری عروس آقا هنوز مدرسه برو نبود و گوشه اتاق مشغول بازی بود. میترا و مهین بعد از جمع کردن سفره صبحانه قالی­ ها را لول کردند کنار نرده های چوبی ایوان گذاشتند و حصیرها را به حیاط بردند. میترا برای نهار برنج آب کشید و گوشت و پیاز و لپه را کنار اجاق گذاشت. عروس آقا تشت گل کاری اش را آب ریخت و گِل رُس را توی تشت درست کرد و شروع به گل کاری اتاق­ ها کرد. باز سر درد دائم ی به سراغش آمده بود. کار طاقت فرسای خانه­ ی بزرگ و سردرد همیشگی، او را کلافه کرده بود. صدایش از درد شدید سر شنیده نمی­ شد آهسته میترا را صدا زد و گفت دستمال سرم را بردار و دور سرم محکم بپیچ! با این کار کمی احساس آرامش می­ کرد. آفتاب به وسط حیاط رسیده بود مهین یکی­ یکی حصیرها را شسته و زیر ایوان رو به آفتاب پهن کرده بود. گل کاری کف اتاق­ ها تمام شده بود. عروس آقا با تشت گل  ناله ­کنان از پله ها پائین آمد. میترا یک استکان چای تازه برای مادرش ریخت و به همراه مقداری آبنبات قیچی به دنبال او روانه شد. عروس آقا دست­ هایش را شست و روی آخرین پله نشست و نصف استکان چای را توی نعلبکی ریخت و کمی فوت کرد و سرکشید. زیر لب آهسته گفت الهی خوشبخت بشی، این چایی چقدر چسبید! نای حرف زدن نداشت. به مهین گفت حصیرهای شسته شده را پشت به آفتاب پهن کن! آفتاب رنگ­ شان را می­ برد. مهین تو دلش گفت این­ها که روش قالی پهن می­ شه چه فرقی می­ کنه که رنگ­ شون بره اما جرأت نداشت این­ را به صدای بلند بگوید.
ظهر شد. بچه ها یکی پس از دیگری به خانه رسیدند. عروس آقا به میرعلی گفت: بیا قبل از نهار با برادرت دو تایی قالی­ ها را کنار رودخانه بتکانید. میرعلی گفت گرسنمه، باشه بعد از ناهار، عروس آقا گفت بعد از غذا سنگین می­ شی نمی­ تونی کار کنی. میرعلی دیگه چیزی نگفت و رفت.
ظهر که می­ شد عروس آقا از دست بچه ها در عذاب بود. هرکسی یک سازی کوک می­ کرد. بیشتر از همه اسداله ، فخری و هادی ادا داشتند. یکی قورمه سبزی نمی­ خورد، یکی قیمه. اگه برنج شل می­ شد هادی لج می­ کرد و غذا نمی­ خورد یا عروس آقا را وا می­داشت تا برایش برنج تازه دم کند.
سفره ناهار که جمع شد عروس آقا باز رفت سراغ میرعلی. این­ بار میرعلی حجره را بهانه کرد، گفت باید زود برگردم حجره، آقاجان برای خرید شب عید می­ خواهد برود رشت، به اسداله و امیر بگو. عروس آقا گفت مگر خُل شدی! امیر بچه ست، زورش به قالی نمی­ رسه. میرعلی گفت به مهین یا فخری بگو کمک اش کنند. عروس آقا گفت کلاه تو کمی بالاتر بذار! خواهراتو می­ خوای بفرستی سر کوچه قالی بتکانند! مردم چی می گن؟ میرعلی گفت مردم گُه می­ خورند! به مردم چه ربطی داره؟  وسط بگو مگوی مادر و پسر پرده ضخیم پشت در بزرگ چوبی حیاط خانه، با صدای «یا الله»  کنار زده شد. زغالی با بار زغال وارد بارانداز شد. انگار از آسمان فرشته نجات رسیده باشد. جرٌ و منجر مادر و پسر داشت به جاهای باریک می­ رسید که با آمدن زغالی همگی نفس راحتی کشیدند. عشرت از ته حیاط  عروس آقا را صدا کرد و گفت مش رجب می­ گه زغال را کجا خالی کنم؟ عروس آقا گفت تو بارانداز همون جای همیشگی. مشت رجب هر سال دو نوبت از ییلاق با قاطر برای خانه آقا زغال می­ آورد. بار زغال که خالی شد مهین به مش رجب گفت مشدی با اسداله کمک کن قالی ها رو ببرید کنار رودخونه بتکونید، مشدی گفت: ای بچشم! دوتایی رفتند سر کوچه، قیافه­ اسداله دیدن داشت. سرش را با یک دستمال زنانه بسته بود تا خاک روی موهایش ننشیند. یک طرف قالی رو گرفته بود، سرش را با کمی فاصله کج نگه داشته بود، انگاری دارد چماق مش رجب تو فرق سرش فرود می آ­ید. کار که تمام شد، مش رجب قالی­ها را کول کرد و هن هن کنان رسید کنار پله ها، وقتی داشت قالی را روی شانه اش جابجا می­ کرد و می­ پرسید کجا بگذارم شان؟ گوشه­ قالی گیر کرد به شاخه­ محبوبه­ ی شب و شاخه ای از آن را شکست، دخترا شاخه­ شکسته را، وسط باغ  گم و گورش کردند. عروس آقا به مش رجب گفت مشدی خدا قوت! بگذارشان گوشه­ ایوان، بچه ها جا به جاش می­ کنند، دستت را بشوی و بیا غذا بخور. همه چیز بر وفق مراد پیش رفت. مش رجب سرِ حوض دست و صورتی شست و کنار پله ها بند بلند چاموشش را باز کرد، یا الله گفت و دعاکنان به جان آقا و خانوم آقا از پله ها بالا رفت. عروس آقا هم فرصت را غنیمت شمرد  و گفت: دیدی مشدی دیگه بزرگ­تر و کوچک­ تری از بین رفت؟ مش رجب گفت جوانند خانوم آقا، عروس آقا گفت ما هم جوان بودیم مثل پروانه دور بزرگ­ ترها می­ گشتیم، باز مش رجب گفت زمونه عوض شده­، عروس آقا گفت خُب منم همینو می­ گم، زمونه عوض شده دیگه بزرگ­ تر و کوچک­ تری ازبین رفت. فخری یه بشقاب غذا واسه مش رجب کشید سوری هم یک قاشق و چنگال با کاسه­ ای ماست جلوی مش رجب گذاشت. مش رجب قاشق چنگال را داد دست سوری و گفت: پیرشی دختر، من با این چیزها نمی­ تونم غذا بخورم، غذایش که تموم شد بلند شد. عروس آقا گفت کجا مشدی؟ مگه چایی نمی­ خوری؟ گفت پائین دست بشورم همونجا توی آفتاب چایی­ ام را می­ خورم. خدا سایه­ ی آقا را از سر ما کم نکنه، خدا خانوم آقا را سالم نگه داره، مش رجب عجله داشت و نگران قاطرش هم بود. بچه های محل همیشه قاطرش را برای سواری می­ بردند اما این­ بار هادی نگذاشت کسی دست به قاطر مش رجب بزنه و می­ گفت این اسب مش رجب ماست که به من سپرده، میاد سالم ازمن تحویل می­ گیره. طوری برای بچه های محل نطق می­ کرد که انگار پست وزارت دربار قجری به او داده شده بود.
شب که شد عروس آقا از شدت درد دست­های ش مجبور شد حنا بخیساند و دست­ هایش را حنا ببندد. لحظه ای اسداله وسط درگاه اتاق ظاهر شد، عروس ­آقا به او گفت پسرم فردا خیلی کار داریم، با کسی قرار نگذار، پنجره های اُرسی ِ اتاق پذیرایی کار خواهرهایت نیست، باید کمک کنی پنجره های بیرونی را تمیز کنی، اسداله غر می­ زد اما همیشه مطیع مادرش بود.
روز بعد، اسداله که از مدرسه برگشت میترا و مهین و سوری هر یک به کاری مشغول بودند. اسداله یک پایش به طرف حیاط آویزان بود و پای دیگرش روی نرده پنجره اُرسیِ اتاق پذیرایی. با یک دست چسبیده به بالای ارسی و با مقداری روزنامه باطله در دست پنجره های رنگی را پاک می­ کرد. آفتاب از لای پنجره های محمد علی­شاهی رنگ­ های گوناگون را وسط اتاق پهن کرده بود. بازی رنگ با حرکت دست­ های اسداله هزاران نقش بر فرش اتاق می­ انداخت. عروس آقا از کمد ظرف­ های چینی اش کوزه سفالی را بیرون آورد و داد دست میترا.   ­گفت دورش جوراب نایلون بکش امسال می­ خواهم روی کوزه ماش سبز کنم و آن دو تا دیس دور آبی را هم گندم بخیسانم. لحظه ای چشمش به اسداله افتاد نگرانش شد و گفت "زاک" مواظب باش نیفتی. اسداله گفت نگرانم نباش این کار مثل آشِ خاله­ ست که بخوریم پامونه نخوریم پامونه. عروس آقا گفت مگه می­ خوام این خونه زندگی رو با خودم ببرم زیر خاک؟ مال شماست، اینا هم که می­ آیند عموها و عمه های شما هستند. دیگه ادامه نداد چون می­ دانست اگه کمی بیش­تر بگوید ممکن است اسداله لج بکند دست از کار بکشد. مضافا اینکه شب برای گرفتن و ورز دادن خمیر شیرینی و میان پُر باز به کمک او احتیاج داشت.
بیرون خانه بچه های محل در تدارک سوخت آتش بازی شب چهارشنبه سوری بودند که یک هفته بیشتر به آمدنش نمانده بود. امیر مقوا، چوب و شاخه درخت را به­ همراه دیگر بچه های محل کنار داربست­ های چوبی رودخانه جمع می­ کرد. هادی هم خواست سهم ی در این تدارکات داشته باشد، یکی از حصیرهای شسته شده­ ی خانه را یواشکی کش رفت و کشان کشان تا کنار بارانداز با خود کشید یک لحظه فخری بالای سر او  ظاهر شد و گفت حصیر را کجا می­ بری؟ گفت همه حصیر و تخته و چوب آوردند واسه "گل گل آتش". فخری گفت دیوانه آنها حصیر تازه که نبردند حصیرهای کهنه را از کنار رودخانه جمع کردند. هادی همچنان مقاومت می­ کرد تا حصیر را از دست خواهرش بگیرد و شاهکارش را به بچه های محل برساند اما پس گردنی خواهر اشکش را  درآورد.
حالا پس از گذشت آن همه سال و دوره کردن دائمی خاطرات غبارگرفته یک بار دیگر کنار «راین» ایستاده ام و به هفت گل آتش که برپا شده نگاه می­ کنم. پلیس آلمان با تمام تجهیزات دورمان راگرفته و دوستان به جای حصیرِ آن­روزها جعبه های بزرگ چوبی در آتش می­ اندازند. دستشان درد نکند. وقتی به عمق سرخ شعله های آتش نگاه می کنم. حس می­ کنم دوباره پرتاب شده ام به آن سال­ های دور و بی دغدغه ­ی کودکی که یک­باره با خشنونتی که همه می شناسیم از آن کنده شدم.
برای شما سالی خوش، سال رهایی از رنج و تبعیض و... آرزو می­ کنم. سبد سبد گل­ های بهاری باعطر بهار نارنج نثارتان، آبی و آفتابی باشید.
25 اسفند 1388    
   شب چهارشنبه سوری    هشدرخان آلمان 
  سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه بر شما فرخنده باد

هیچ نظری موجود نیست: