۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
سرتیپ پاسدار
-->
اسلام درخطراست!
ه.لیله کوهی
ز کوی میکده دوشش بدوش می بردند امام شهر که سجاده می کشید بدوش
با آمدن خمینی ای امام(ره)، سرتیپ پاسدار زارعی و جد و آبادش دست از کار زراعت کشیدند و در رکاب امام (ره) شمشیر زدند تا انقلاب اسلامی ما که از هزار وسیصد و اندی سال بعد از محمد صلوات الله علیه راکد مانده بود به بلاد کفر تا مرکز ینگه دنیا (امریک) و تا قلب کشورهای کمونیستی امریکای لاتین صادرشود. و
هوشنگ توزیع
سهم آقای هوشنگ توزیع از خانۀ پدری!
به پرویز صیاد
ه. لیله کوهی
آقای پرویز صیاد عزیز،
در طول تاریخ ازهر مدرسه ای اعم از سینما و تئاتر و... و از زیر دست هراستادی، شاگردان خلف و ناخلف بیرون آمده و خواهند آمد.
بی شک آقای هوشنگ توزیع نه اولین شاگرد ناخلف و نه آخرین آنان خواهد بود. خاصه در این روزگار بحران ارزش ها.
نگاهی به یک کتاب
-->
به کسی مربوط نیست
کتاب در میان تحفه های ایران گم شده بود و من فقط پس از رفتن مهمانان فرصت کردم نگاهی به آن بیاندازم و راستش از چند صفحه ی اول هم زیاد خوشم نیامد . شاید فقط اسمش موجب شد که خواندن را ادامه دهم . اما ده صفحه ای که گذشت احساس کردم کسی برداشته از زندگی ما عکسی بزرگ با تمام جزئئات گرفته و حالا گذاشته جلوی چشممان . هیچکس نتوانسته بود اینطور زندگی مارا به تصویر بکشد بی شعار و یا طنز گاه شیرینی که در نوشته های نویسندگان ایرانی بچشم می خورد و در هرصورت حواس آدم را از دیدن آن چه باید ببیند منحرف می کند. خانم جومپا لاهیری زندگی نسل دوم مهاجرین بنگال را در امریکا به تصویر می کشد .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
"عید آمد وُ ما گرد وُ غبارش نستاندیم"
عید و عروس آقا
ه . لیله کوهی
بیست و اندی سالی است که حال و هوای عید را احساس نمی کنم. اما نمی دانم چرا هر سال چند روز مانده به سال نو وسوسه می شوم و ناخواسته می روم سراغ چیدن بساط هفت سین و فضای خانه را بهاری می کنم.
پسرهایم کوچکتر که بودند همان رسم قدیمی را اجرا می کردم. اسکناس های نو را از
گریه ی درخت
-->
گریۀ درخت
مهدی غبرایی
صبح با حال خراب از خواب بیدار می شوم. تنم درد می کند. نای در آمدن از رختخواب را ندارم. زیر زمین مثل بیشتر وقتها سرد است، اما چون از خلوتش خوشم می آید، از آن دست نمی کشم . دو سه روزی است که از سوئد ( یوته بوری ) برگشته ام. پا می شوم. مثل همیشه دنبال عینکم می گردم. عینکم هم گویا از این همه سفر پشت سر هم و دیدن اینهمه جا خسته شده و از من رو می گرداند.... آن روز که ریز باری مثل مه می بارید، از مصاحبۀ رادیویی بر می گشتم و سوار قطار خیابانی بودیم که یکی از شیشه هایش افتاد و گیره ی سمت چپ قاب باز شد . ازاین عینکهای سبک است،با تکنیک خیلی پیشرفته و شیشه های تلقی که روی بینی حس نمی شود. افتاد. شیشه اش رفت زیر صندلی. خانمی که جلو نشسته بود، به زبان سوئدی به امیر گفت: پیش می آید، من هم عینک می زنم. عینک را دستم گرفتم و نیمه راه پیاده شدیم تا چاره ای بکنیم. از خیابان رد شدیم. هر چه فروشگاه بزرگ و هر چه دیدنی از چشمم افتاد. امیر مرا برد قسمت عینک فروشگاهی بزرگ، گفتم داداش. عینک تازه را
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)