ازکتاب منتشر نشده صبح آفتابی تان بخیر گرگ
برفی
شمس لنگرودی
بگذار سنگی را ببوسم
که دیگر سنگ ها را سوئی
زد
تا خون لورکا
برسینه ی او بریزد.
بگذار لیموئی را ببوسم
که رفت و در ترانه ی
لورکا نامش را نوشت.
بگذار جلیقه ی نازکی را
ببوسم
که گمان می کرد
برسینه ی گرمش ضد گوله ئی
خواهد شد.
اما ماه ماه
تو چرا خیره خیره نگاه
کردی و چیزی نگفتی
آسمان را برای چه روشنی
بخشیدی
تا گلوله سربازها سینه ی
او را بهتر ببیند
و حالا آمدی
در آسمان گل آلوده ی
تهران و چه را می جوئی!
برو ماه ماه
برو که پشیمانی سودی
ندارد
برو، بر دو زانو بنشین،
زاری کن
برو، تاریکی بهتر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر