۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

خانه سرهنگ


خانه ی سرهنگ

گلناز غبرایی



خانه ی سرهنگ در اصل خیلی هم خانه ی سرهنگ نبود. بیشتر خانه ی سه خواهر بود که تفاوتهایشان با شکل ظاهر شروع و به اوضاع مالیشان ختم می شد. خواهر کوچک زن سرهنگ بود. بلند و باریک و چنان مثل طاووس راه می رفت که آدم چهره ی نه چندان زیبایش را ندیده می گرفت. شلوارهایش همه چسبان و رنگی بود. زرد قناری، قرمز، سبز براق، ولی آنقدر خوش اندام و با سلیقه
بود که جلف به نظر نیاید. علامت مشخصه اش، تلهای رنگ و وارنگی بود که با هر لباس یکیش را به سر می زد و آراستگیش چند برابر می شد. خواهر وسطی قد متوسطی داشت، دامن های بلند خاکستری و بلوزهای بیرنگ می پوشید و چهره ی غمگینی داشت، می گفتند شوهرش در زندان است واو با یک پسربچه زندگی چندان راحتی ندارد. پسر زیاد با دخترهای سرهنگ نمی جوشید. می گفتند بچه ی شریست و البته چون پدر بالای سرش نبود(نمی دانم چراجای پدرها همیشه بالای سر بچه ها ست) زیاد عجیب هم به نظر نمی رسید. خواهر بزرگی از بس چاق بود، به زحمت خودش را تکان می داد. همیشه یک چادر گلدار به کمرش بسته بود و گشاد گشاد راه می رفت، جلوی پله ها می نشست و پایش را دراز می کرد و بلند بلند به این وآن دستور می داد. خواهر کوچکه سه تا دختربه شدت رنگ وارنگ داشت. پوستشان در طی همان هفته ی اول ورود رنگ شکلات گردویی می شد و با شلوارک های جورواجور و بلوزهای آستین سرخود به زمین و زمان جلوه می فروختند، پرسروصدا و شیطان بودند. با صدای ضبط صوت و هره کره حیاط را روی سرشان می گذاشتند و هیچکس هم نبود موی دماغشان بشود و بکن نکن راه بیاندازد. خانه شان یک عضو دائمی دیگر هم داشت که اگر به اندازه ی دیگران مهم نبود، ولی حتمأ از باقی پرسروصدا تر بود. نرگس، خدمتکاری که وقتی می آمدند ، او را هم برای کمک می آوردند. نرگس که به او لالی هم می گفتند، ناشنوا بود. هیچ ایراد دیگری نداشت، جز فقر که با ناشنوایی ترکیب می شد و به نظر مرضی لاعلاج می آمد. داد و بی داد نرگس از همان دقایق اولیه ی صبح آغاز می شد، اما تا ظهر مزاحم کسی نبود. بعد از ناهار که غدای سیردارو فراوان، خستگی شنا و رفت و برگشت تا ساحل و از همه مهمتر گرما همه را بیحال کرده بود و می خواستند چرتی بزنند، نرگس شروع می کرد به سخنرانی، یکی را پیدا می کرد و با همان اصوات گوشخراش برایش نطق می کرد. یکی می گفت که اگر زبان داشت چه می کرد و دیگری عقیده داشت که دلش دارد از این همه حرف انبار شده، می ترکد. بعضی هم می گفتند که خانواده ی سرهنگ این را می آورند چون زبان ندارد و می شود حسابی از او کار کشید و دستمزدش را خورد. خانه ی سرهنگ مشتری گاه بی گاه دیگری هم داشت. گاهی شبها که سرهنگ از مأموریت برمی گشت، پسر جوان سرتراشیده ای هم از ماشین پیاده می شد و جعبه ها و کیسه های خرید را به آشپزخانه منتقل می کرد. در این مورد می گفتند «بیچاره کی پسر براره معلوم نیه، بومه اجباری یا بیگاری» گماشته را صبح که برای خرید نان تازه به ساحل می‌رفت، بهتر می شد، دید. همه شان اولش بی زبان و مظلوم بودند، ولی کم کم رویشان باز می شد. بعد از باز کردن باب آشنایی با همسایه ها بعد ازظهرها روی پله های عریض سنگی می نشستند و دخترها و دوستانشان را دید می زنند که یا با مایو در حیاط پلاس بودند یا خود را برای قدم زدن در ساحل آماده می کردند. سرهنگ در مأموریت بعدی معمولأ آنها را با خود می برد و دفعه ی آینده یکی دیگر می آورد. ساکنان خانه ی سرهنگ یکی از پاهای ثابت تابستان بودند، همیشه پیش از همه می آمدند و بعد از همه می رفتند و به محض ورود، هر چه رنگ و صدا بود می پاشیدند روی خاکستری اطراف. وجودشان از یک طرف موجب سرگرمی بود و از سوی دیگر موضوع بحث وغیبت. با این که آشنای قدیمی بودند، اما هیچکس آنقدرها با آنها بُر نمی خورد. البته نمی‌شد گفت به حاشیه رانده می شدند. بیشتر به نظر می رسید دیگران در حاشیه ی آنها باشند. دیگرانی که از صبح تا غروب بر طبق قوانینی نانوشته زندگی می کردند و از ترس قضاوت های مردم اغلب اوقات حاشیه نشین و در سایه بودند. آزادی را البته داشتند، اما مورد استفاده‌ی چندانی برایشان نداشت. چیزی بود مثل یک ظرف شیرینی پر و پیمان که فقط برای مچ گیری گذاشته باشند روی میز،دست از پا خطا می کردی دیگر شایسته ی داشتنش نبودی، محکوم به سؤاستفاده از آزادی می شدی و فوری حکم سلب آن صادر می گشت. البته تازه می‌شدی مثل باقی که از خیر استفاده از این تحفه ی نوظهور گذشته بودند، با یک تفاوت که نظر مردم هم از تو برمی گشت. هیچ وقت نمی شد فهمید، این مردم چطور با هم هماهنگ می کنند که همه با هم نظرشان از یک نفر برگردد. برگشتن نظر در کنار بسیاری از پارامترها به جوانی و زیبایی هم مربوط می شد. هر چه جوان تر و زیباتر بودی، پروسه‌ی برگشت نظر سریعترپیش می رفت ـ انگار زیبایی و جوانی از آن چیزهاست که باید ندیده گرفته شود و اگر کسی جرأت به رخ کشیدنش را به خود داد باید در انتظار انتقامی هولناک باشدـ . بعد از این نوبت به چشم دیگر نگاه کردن می رسید. می شود گفت بازتاب علنی برگشتن نظر نگاه کردن به چشم دیگر بود. این به چشم دیگر نگاه کردن را اگر خود طرف نمی فهمید، افراد خانواده در هر فرصتی به او گوشزد می کردند تا بداند جزای استفاده از آزادی چیست. مرحله ی نهایی آینه ی عبرت مردم شدن بود که این بستگی به میزان و نوع استفاده از آزادی داشت. در مورد این که چطور باعث عبرت دیگران شده ای دوستان نزدیک اطلاعات کافی در اختیارت می گذاشتند و در حالیکه سعی می کردند، شادیشان را مخفی کنند مدعی می شدند که فقط خوبی تو را می خواهند. بنابراین دور و بر خانه ی سرهنگ پر بود از آدم هایی که ادعا می کردند اجازه ی انجام همه ی کارها را دارند و اگر نمی کنند، فقط برای اینست که میلی به انجامش ندارند.اما خانه ی سرهنگ آرامششان را به هم می زد. نظم موجود را می برد زیر سؤال، پنجره ای به آن دنیای ممنوع بود که ربطی به آنها نداشت. البته اینقدر سنتی نبودند که رادیو و تلویزیون را هم به خانه هایشان راه ندهند، بالاخره دوره عوض شده بود و باید تا حدی با زمان همراه می شدند و به نظر می رسید که همه راضی باشند اما حالا ساکنین خانه ی سرهنگ حد و حدودها را به هم می زدند آرزوی با مایو تا دریا دویدن و سبکبال بدون مزاحمت حوله ی دراز و آستین بلند به خانه برگشتن، روابط آزاد با پسرها و بالا رفتن از سروکولشان بدون وحشت از بدنامی ، پارتی های شبانه و رقصیدن با آهنگ های تند خارجی را در دل جوانترها می کاشتند. انگارهرچه از ظرف پرو پیمان آزادی خانه ی سرهنگ برمی داشتی بیشتر هم می شد. از بلایی که می گفتند با شکستن حد و حدود سر آدم می آید، هم خبری نبود. نه صاعقه ای به خانه برخورد می کرد و نه آتش غیبی به جانشان می افتاد. یک بار فقط کپسول گارشان آتش گرفت و یکی از همسایگان پرید توی آشپزخانه و گاز مشتعل را کشید بیرون. دست نرگس هم کمی آسیب دید و موجب شد دوباره همه درباره ی حق و حقوق نرگس داد سخن بدهند و حتی وقتی دیدند سرهنگ فوری او را سوار ماشین کرد و به بیمارستان شهر مجاور رساند گفتند که بخاطر خودشان بود. بدون این بیچاره ی بی زبان کارشان لنگ می ماند که البته می توانست تا حدی هم درست باشد. اما فقط تا حدی. خانه این طوری بود
و حالا فرسنگ ها دور از خانه، دخترِ جوان ِآنروزها به تصویر خیره شده و سعی می‌کند از میان ویرانه‌ای که از خانه ی سرهنگ به جا مانده، به آن سالها برگردد. نمی خواهد به ذهن خیالباف که اگر مراقب نباشد همه چیز را به میل خود بازنویسی می کند، اجازه‌ی ورود بدهد. گذشته‌ای را که درذهن و زبان راویان آنقدر عوض می‌شود که دیگر قابل شناختن نیست، دوست ندارد، مخصوصأ اگر برای توجیه عقایدی و اعمال راوی باشد. در ذهن دختر اما خانه ی سرهنگ تنها نیست. آنرا در زمینه ی کومه ها و خانه های دوروبر می بیند. خانه‌هایی که هر سال زیادتر می شدند. چوبی، گالی پوش. خانه ی همسایه‌ها که تابستان از فضای سنتی و بسته ی شهرستان دلگیر و دم کرده به اینجا پناه می آوردند، که فرصت همین آزادی محدود و مشروط را از بچه هایشان دریغ نمی‌کردند، که یک جایی ته قلبشان آرزو داشتند ناچار به زندانی کردن آزادی نباشند، که هر چند با ساکنین خانه ی سرهنگ خیلی جور نبودند ولی امنیت آنان در کنارشان محفوظ بود. دختر که حالا یکسره آنجاست می بیند که چطور ساحل داشت شهر را قدم به قدم فتح می‌کرد. چطور هر سال که بازمی گشتند یک تکه از این آزادی را با خود می بردند و در کالبد شهر خشک و بی مدارا تزریق می کردند.به جوانی دخترک که قد نمی داد ولی بچه هایش شاید فرصت زندگی در جای بهتری را به دست می آوردند، اگر شهر به فکر دفاع از خود و ارزش هایش نمی‌افتاد و او و خیلی های دیگر را هم به دنبال خود نمی‌کشید. شهر بازار و دکانهای تیره و تار، شهر مسجد و گورستان. شهر مجالس روضه خوانی و تعزیه. شهر پدرهایی که باید همه چیز رااز آنان پنهان کرد و مادرهای رازهای مگو، شهر حرف های نگفته و بغض های مانده در گلو، شهر آرزوهای برباد رفته برای فتح ساحل پیشرونده هزار بهانه تراشید. دختر نمی خواهد درباره ی دلایل خود فکر کند. فقط این را می داند که آن همه شعار و هیاهو فرصت کنار زدن نقاب آنها که داشتند گلویشان را پاره می کردند، از او گرفت . شهر دست گذاشته بود روی نقاط ضعفی که سالهای سال او را هم رنج می داد. نابرابری، بی بندوباری، فخر فروشی. انگار خانه ی سرهنگ را محاکمه می کردند. با تمام نارسایی هایش. انگار می خواستند صدای نرگس و گماشته باشند، اندام زیبای زن سرهنگ را بپوشانند، قایق پدالی‌شان را مصادره کنند و خشم، عقده و حسد اطرافیان را فرو نشانند. با هر کدام از این شعارها گروهی را با خود همراه کردند. دختر حالا دیگر نمی داند چه وقت به قافله پیوست و چرا. نمی خواهد با جهان بینی امروز، دیروزش را دوباره بنویسد. این قدر می داند که چنان در دسته ی آنان سینه می زد که خاموشی خانه ی سرهنگ را ندید.چراغ خانه اش هنوز روشن بود و فکر می کرد محدودیت ها به زودی از بین خواهد رفت و ساحل بعد از پاکسازی بنیادی درخشان تر از همیشه لبخند خواهد زد. امید گاهی خطرناک ترین بیماری دنیاست. بالاخره یک جایی داروی تلخ واقعیت به این بیماری واگیر غلبه کرد، یا ولااقل بعضی ها آنقدر شفا پیدا کردند که دور وبر خود را ببینند و تازه متوجه شدند که خیلی از چراغها خاموش یا کم نور شده. شهر داشت به آرزوهای خود می رسید و ما را که تا حال به عنوان سیاهی لشکر به بازی گرفته بود، نابود می کرد، متواری می ساخت و یا به حاشیه برمی گرداند.
دختراز سرنوشت گماشته ها خبری ندارد، اما نرگس را چند سال بعد دید. ژنده پوش تر و پرسروصدا تر از گذشته که با دست وپا سعی می کرد آخرین اخبار را بدهد و بگیرد. اما دختر خسته تر و بیحوصله تر از این بود که دل به او بدهد.

زن که دیگر به حالا بازگشته نگاهش را از تصویر می گیرد، خانه ویران تر از آنست که بشود آرزوی آبادیش را داشت. خانه را باید به حال گذاشت تا با خاطراتش خلوت کند. شاید در ذهن خانه هم گذشته زیباتر و انسانی تر از واقعیت زنده باشد

هیچ نظری موجود نیست: