۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

عیدو آقا جان


عید و آقاجان
 سال ها پیش وقتی فقط 5 سال داشتم آقاجان را اینطور می دیدم. یک باب مغازه ی عطاری و 9 فرزند، چهار دختر و پنج پسر و دو شاگر ثابت مغازه که مثل خودمان در خانه زندگی می کردند.آقاجان جوان بود و  کراوات می بست. مادرم ملقب به عروس آقا همیشه مراقب بود با کدام پیراهن و کت و شلوار کدام کراوات مناسب تر است. کلاه شاپو میگذاشت و چند رنگ مختلف شاپو داشت زمستانها روی کفش معمولی چسبک می پوشید کفشی لاستیکی که در واقع حفاظ کفش اصلی بود از برف و باران وقتی از بازار به خانه می رسید عروس آقا مواظب بود آقا جان برف را با کلاه و پالتو اش به داخل اتاق نیاورد. عادت داشت وقتی مغازه را می بست جیب های بزرگ پالتواش را از آجیل مغازه توت خشک و سنجد و کشمش  و نخود برشته، آلبالو و اخته پر کند. وقتی مراسم برف تکانی عروس آقا روی ایوان خانه به پایان می رسید آقاجان اجازه پیدا می کرد تا وارد اتاق بزرگ نشیمن که اتاق خواب خودشان هم بود بشود. بعد ها از جانب شوهر مهین این اتاق عنوان کارخانه ی آدم سازی آمیرحسن بخود گرفت. بخاری هیزمیش دو اتاق  تودرتوی بزرگ دیگر را با بوی خوش هیزم و گرمای متبوعش دلپذیر می کرد. آقا جان بمحض وارد شدن به اتاق دست در جیب پالتو می کرد مشتی از آن آجیل را وسط اتاق می رخت و این عادت همیشه در زمستان ها تکرارمی شد.
برای خرید لباس شب عید با بزاز و خیاط معامله ی پایاپای داشت آنها از مغازه اش در طول سال چای و قند و شکر و زردچوبه و فلفل پنیر و دیگر مایحتاج روزمره می گرفتند. بجای پول، آقاجان از بزازی آقای ابهری که رفیق گرمابه وگلستانش هم بود پارچه برای لباس. با خیاط پسر دایی خودش هم چنین معامله ای داشت. به آقای ابهری سپرده بود وقتی بچه ها برای انتخاب پارچه لباس شب عید به مغازه او رفتند از گذاشتن پارچه فاستونی انگلیسی  کنار دستشان خودداری کند و بگوید پارچه تولید داخل هم به لحاظ رنگ و شتشو مناسب تر و حتی بهتراند. میر علی و اسداله بزرگ شده بودند کارشان به انجا نمی کشید می ماند سه تای آخری بترتیب امیر و من و رضا یکی 7 ساله بود من 5 ساله و رضا 3 ساله امیر و رضا را می شد به راحتی سرشان شیره مالید. هادی اما محال بود زیر بار پارچه پیشنهادی آقای ابهری برود. وقتی لشگر آقا جان به رهبری عروس آقا وارد مغازه پارچه فروشی می شدند. طبق قرار طرفین، آقای ابهری  سراغ پارچه های وطنی می رفت و رنگ های تیره را از قفسه بیرون می کشید، کار انتخاب برای امیر و رضا آسان بود. همینطور برای دختر ها مهین و فخری و سوری. میترا سال قبل به خانه بخت رفته بود و در تهران زندگی می کرد. اما من هرسال در انتخاب پارچه قهر می کردم و کار به درازا می کشید هم رنگ روشن می خواستم و هم فاستونی انگلیسی. این داستان تکراری انتخاب پارچه تقریبا تا نزذیک های عید طول می کشید وقتی پارچه ها به خیاطی آقای گلدوز پسر دایی آقا جان می رسیدچیزی به عید نمانده بود. از قبل هم قرار و مدار لازم با آقای گلدوز شده بود که کت و شلوار بچه ها را تا خود شب عید طولش بدهد. آقاجان عقیده داشت اگر قبل از عید کت و شلواربدست بچه ها برسد می پوشند هم کثیف می شود و هم ممکن است پاره شود. در حالیکه توی محله همه ی همبازی های ما لباس های نوشان را یکی دو هفته قبل از عید تحویل گرفته می پوشیدن وبهم پز می دادن.بدترین مورد لباس شب عید نوع دوختن بود گویا بین بسیاری از خانواده ها قرار دادی نا نوشته امضاء شده بود که همگی به خیاط سفارش کنن اندازه ها کمی بلند تر از حد معمول باشد. نتایج فاجعه بارش را در لباسهایی که به تن بچه ها زار می زد می شد در کوچه و خیابان به وفور دید. اما آقاجان همچنان عقیده داشت بچه ها در حال رشدند و باید لباسشان کمی بلندتر از اندازه دوخته شود و این برای من یعنی عذاب الیم هرسال با خیاط آشنا دعوای کوتاه کردن قد آستین را داشتم که البته بجایی هم نمی رسید لباس شب عید وقتی که دیگر کهنه و وصله دار شده بود کاملاً قالب تنم هم می شد.
امرزو وقتی پس از گذشت شصت سال به پشت سر نگاه می کنم تنها آن چهره های مهربان را می بینم که همه ی تلاششان برای زندگی بهتر و سلامت روح و جان فرزندانشان بود. یادشان همیشه با من است. آقا جان پدرم(آمیرحسن) و مادرم ( قمر) ملقب به عروس آقا.

برای شما دوستان خوبم که این نوشته را می خوانید سالی بدور از دغدغه های تلخ آرزو می کنم امید دارم روزگارتان بهاری و پر شکوفه باشد.

هیچ نظری موجود نیست: