۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

حال بدی دارم

یکسال از رفتن( ویشی ) گذشت.

حال بدی دارم.


گاهی چنان از صدای زنگ تلفن بدم می آید که نگو یکساعت قبل باز صدای تلفن بلند شد و خبر داد که دوست سالیان سالم، رفیق بهتر از جانم از کنار ما رفت.
ویشی هاشملی را می گویم.
نمی خواهم صبر کنم تا غم اش ته نشین شود و بعد بنویسم. چفت و بست نداشته باشد هم عیبی ندارد. همین حالا باید از او گفت.از دوست سالیان دو ر و دیرین. ویشی، ویشی وُ بازی فوتبالمان، ویشی پای بخاری روسی در آن اتاق بزرگ و پچ پچ کردن های مداوم، ویشی وُ کتاب، ویشی وُ دانشگاه صنعتی آریامهر ،ویشی وُ مرباهای خوش رنگ مادرش ویشی وُ آن مطبخ خانه ای که انگار از دل تاریخ سر در آورده بود، ویشی وُ تظاهرات خیابانی، ویشی وُ خانه خیابان هاشمی و آن دو هم اتاقی دوستداشتنی اش (خیام باشی) که عاشق موسیقی فولکلور گیلان بود و تقی بچه ی اهر که هربار با کوله باری از محصولات ناب ولایت می آمد تا جشن خوردنی ها برپا شود. گردو و عسل و کره. و حالا تمام این صحنه ها دارد جلوی چشمم رژه می رود. در نوجوانی روی زمین چمن فرمانداری باهم فوتبال بازی می کردیم. تازه شروع کرده بودم با ویشی بپلکم. هفده ساله هستم و از این پسر باهوش خیلی خوشم می آید. بگویی غ تا ته غم و غصه را می خواند. چقدر سر به سرش میگذاشتم به او می گفتم فئودال زاده منزوی، گُر می گرفت ولی کم نمی آورد. می گفت برو بچه تو هنوز نمی توانی از سوسول بازی دل بکنی.
حسین لامذهب ایکاش می توانستی به جای این خبر شوم خبر عروسی شایان را بدهی تا بهانه ای برای زنگ زدن بشود و باز چند دقیقه حرف و دوره کردن خاطرات تا دلمان قرص باشد که هنوز دوستان سرجای خودشان هستند. شاید یاد تو را هم می کردیم که مادر همیشه زاغ سیاهت را چوب می زد و می گفت «سیا حسینی کوره ایسی که ویشی تا زنگ زنه تی سرو کله پیدا بونه

آن مربا خوران با ویشی در ایوان خانه ما یادت هست؟ نان لواش و مربای آلبالو و ماست. مادرها چقدر زود با او جور می شدند. مادرمن بشدت تحویلش می گرفت. وقتی پرده های تور و سفیدش را می زد، فقط به او اجازه ی سیگار کشیدن می داد و مادر گلناز که مادرش را می شناخت هربار می دید او پیش ماست، برایش غذا می داد. دستپخت گلناز را قبول نداشت و به طنز می گفت «از دست این کوکو سبزی من آخرش درد معده می گیرم.» می دانست که گلناز دلخور نمی شود. سال آخر را تقریبأ با هم گذراندیم. خانه ی امینی را مصادره کرده بودند و ویشی در لنگرود پایگاهی نداشت و ما از خدا خواسته او را به هر بهانه به خانه مان می کشاندیم. خانه ی ما و جلسات شبانه روزیش، یک کلید هم دست او بود. سال 62 بعد از به هم ریختن اوضاع و احوال فقط یک بار دیگر دیدیمش. یک روز غروب با کلید خودش بی سرو صدا آمد تو و گفت دلم برایتان خیلی تنگ شده بود. گور بابای همه چیز. و حالا من دلم خیلی تنگ شده، برای آن خانه، برای آن روابط، عشق و عاشقی ها، قهر و آشتی ها و آنهمه امید و آرزو. الان در حالی که تجزیه تحلیل کنم، نیستم. دلم می خواهد طوفانی که هر کدام مان را به یک سو پرتاب کرد، در نمی گرفت. دلم می خواهد جوانی مان را با هم توی همان دو تا اتاق و یک انباری کوچک که تبدیل به آشپزخانه کرده بودیم می گذراندیم. دلم می خواست همان طور به انسان و آینده باور داشتیم. دلم می خواست چشمان ویشی همانطور وقتی مطلب خوبی پیدا می کرد و برای ما می خواند از پشت عینک برق بزند، دلم می خواست با هم پیر می شدیم. همین .