من و همه ی زنان
قصه ها
گلناز غبرایی
www.aoja.blogspot.com
آن اوایل، چهل واندی سال پیش که اولین کتابهای زندگیم را به دست گرفتم، با قهرمان قصههایی که میخواندم، رابطهی چندان خوبی نداشتم. نویسندهها اغلب مرد بودند و زنها و بچه ها را طوری ترسیم میکردند که هیچ طوری نمیشد نزدیکشان شد. گاهی حتی ترسناک میشدند و آدم دلش میخواست یک طوری از دستشان در برود. یادم ست نویسندهای در شروع کتاب اعلام کرد که قصهاش را برای چه بچههایی مینویسد و دیگران اگر بخواهند کتابش را بخوانند باید قول بدهند که
خود را عوض کنند. انگار داشت ما را برای توبهای که بعد جزئی از زندگیمان شد، آماده میکرد. در هر صورت من تلاشم را کردم. ولی نشد که نشد. شاید به همین دلیل به کتابهای خارجی رو آوردم که البته بازهم چهرههای قهرمانانش زیاد برایم آشنا نبود ولی خوب چون خارجی بودند اشکالی نداشت و زیاد آدم را دچار عذاب وجدان نمیکرد که چرا سقفی بالای سر دارد و شکمش سیر است و چکمهاش سوراخ نیست. آن وقتها، این یعنی رفاه. از آیفون و آیپد که خبری نبود. خلاصه نوجوانی وجوانی بدون آنکه حتی یک بار حس کنم، نویسندهای، جایی، نظری به زندگی من هم داشته گذشت. شرکتم در انقلاب هم شاید تلاشی برای بدست آوردن دل نویسندگانی بود که فقط از دیگران و زندگی آنها مینوشتند ومن همیشه پشت پرانتزشان بودم.
آن اوایل، چهل واندی سال پیش که اولین کتابهای زندگیم را به دست گرفتم، با قهرمان قصههایی که میخواندم، رابطهی چندان خوبی نداشتم. نویسندهها اغلب مرد بودند و زنها و بچه ها را طوری ترسیم میکردند که هیچ طوری نمیشد نزدیکشان شد. گاهی حتی ترسناک میشدند و آدم دلش میخواست یک طوری از دستشان در برود. یادم ست نویسندهای در شروع کتاب اعلام کرد که قصهاش را برای چه بچههایی مینویسد و دیگران اگر بخواهند کتابش را بخوانند باید قول بدهند که
خود را عوض کنند. انگار داشت ما را برای توبهای که بعد جزئی از زندگیمان شد، آماده میکرد. در هر صورت من تلاشم را کردم. ولی نشد که نشد. شاید به همین دلیل به کتابهای خارجی رو آوردم که البته بازهم چهرههای قهرمانانش زیاد برایم آشنا نبود ولی خوب چون خارجی بودند اشکالی نداشت و زیاد آدم را دچار عذاب وجدان نمیکرد که چرا سقفی بالای سر دارد و شکمش سیر است و چکمهاش سوراخ نیست. آن وقتها، این یعنی رفاه. از آیفون و آیپد که خبری نبود. خلاصه نوجوانی وجوانی بدون آنکه حتی یک بار حس کنم، نویسندهای، جایی، نظری به زندگی من هم داشته گذشت. شرکتم در انقلاب هم شاید تلاشی برای بدست آوردن دل نویسندگانی بود که فقط از دیگران و زندگی آنها مینوشتند ومن همیشه پشت پرانتزشان بودم.
اولین بار در تبعید بود که خودم را درکتابی پیدا کردم. سه
روز مانده به عید پاک زویا پیرزاد را خواندم و هیجان زده به هر کس که دیدم توصیه
کردم. بعد هم چراغ ها را من خاموش میکنم، پرنده ی من فریبا وفی و رویای تبتش. دلم
برای ایرانی که زنانش از من مینوشتند،غنج میزد. دلم میخواست هر روز کتاب تازه
ای بدستم برسد. سهم من، را که خواندم، احساس کردم با همه ی سادگیش به خوبی از عهده
ی نشان دادن نسل ما برآمده. زنهایی که میان چرخ دندههای سنت گیر کرده ولی به هر دری میزنند تا
خود را رها کنند. زنهای آشنا که همهی وجودشان سهم همسر، فرزند و والدین است، اما
باز رشد میکنند، از دنیای بسته به بیرون نقب میزنند. اگر مدتی به دنبال این و آن
میافتند و حرفهای برادر، شوهرو پدر را تکرار میکنند، اما یک وقتی خود را در میان همهمه وکجراهه باز مییابند و براه خود میروند. حس میکردم بعد از این
کتابها دیگر چارهای جز پیش رفتن نیست. زنی که از خاکستر نسل گذشته سر بر میآورد
فقط یک راه دارد. پاک کردن اشکهای حسرت، پشت سرگذاشتن پلهای تردید و قدم گذاشتن
به مسیری که هدف و همسفررا فقط خودش تعیین کند.
کتاب هایی که این روزها بدستم میرسند اما قصه ی دیگری ساز
کرده اند. بهانه ی این نوشته دوتا از کتابهای
الهام فلاح است که ماه پیش به دستم رسید. اول از همه بگویم که هر دو را یک نفس
خواندم. و وقتی میشود کتابی را به دست گرفت و از اول تا آخر خواند، حتمأ نویسنده
در کارش موفق بوده و مخاطب را به خود جلب کرده است. واما زنان داستانهای خانم
فلاح که بازهم هیچ نتوانستم به آنها نزدیک شوم. نمیدانم این زنهای کم تحرک، وابسته،
مالیخولیایی و سردرگم که حتی از عهدهی سروسامان
دادن به امور یک خانه هم برنمیآیند، از کجا پیدا شدهاند. زنهای بی آرزو که
در رویاهای دور دست خود گمند. نمیدانم چرا زنهای جوان و تحصیل کردهی قصههای
این دوره کار نمیکنند؟ زن داستان زمستان با طعم آلبالو برای عشقش پایان نامه می
نویسد، کمکش میکند درس بخواند، ادبیات می شناسد. پس چرا حالا که به وصال معشوق
نرسید و با کسی دیگر البته به میل خود ازدواج کرد، از صبح تا غروب در خانه نشسته و
رویا میبافد؟ چرا دیگران را که قدرت حرکت دارند، مسخره میکند؟ چرا مرتب به دنبال
جلب محبت مردی ست که خودش علاقهای به او ندارد؟
چرا مشت مشت قرص میخورد و هر روز از روز پیش ناتوان تر میشود؟ آنقدر از تصویر
سازی الهام فلاح خوشم آمده بود که تا پایان کتاب امیدوار بودم، بخواهد کاری کند که
زن قصه اش از خواب بپرد، آبی به سرو صورتش بزند، امکاناتش را سبک سنگین کند وبه
کاری بپردازد. برای خودش و برای پسرش. اما زن داستان چنان در دنیای خود فرو رفته که حتی دست نویسنده
هم دیگر به او نمیرسد.
و حالا سامار. با زنی در ابتدای داستان روبرو میشویم که میخواهد
به توصیه ی برادر معتاد و نیمه خلش که حتی برای جمع و جور کردن خود به او نیاز
دارد، خودکشی کند. چرا برادر چنین توصیهای به اومیکند؟ چون مرتب بچه سقط میکرده
و به همین دلیل شوهرش را دست به سر کرده که نکند سرنوشت نامادربزرگی نصیبش شود و حالا درحال ایجاد رابطه ای پیچیده با استاد
سابق و متإهلش هست. و چطور بعد از جدایی به این استاد سابق میرسد؟ این را از زبان
نویسنده بشنویم: مهران که رفت از شرکت استعفا دادم و بعدش من ماندم و تنهایی و
کتابهای خاک خورده ای که از انبار میآوردم. میخواستم سرم گرم بشود. حوصلهام از
درس دادن توی دانشگاه پیام نور و کلاسهای کنکور سر رفته بود. به سرم زد از ایران
بروم نشد. به سرم زد بروم و خودم را بچپانم توی این کلوپهای دوستدار محیط زیست و
از صبح تا شب توی دشت و کوه و جنگل زباله جمع کنم و گهگاهی هم پی بیانهای، خواستهای،
چیزی را بگیرم و با باقی علافها جایی تخصن کنم. اما نشد. به سرم زد بروم و
داوطلبانه توی یکی از کمپهای ترک اعتیاد کار کنم، بلکه دست خیر شدم و شهرام را هم
نجات دادم. این هم نشد. سر آخر رفتم سراغ کتابهای قدیمی و استاد مهربان آن روزها.
چطور میشود میان این همه گزینه بدترینش را انتخاب کرد. من
عقیده ندارم که هر کس بچه دار نشد برود و در کمپین دوستداران طبیعت و یا دفاع از
حقوق حیوانات عضو شود. مبارزهی مدنی که قهرمان داستان علافی میداند به انگیزه ی
قوی و اعتقاد به دنیایی بهتر نیاز دارد که زنان بی خون و ملول این قصه ها از آن
بویی نبرده اند ولی بالاخره یک کاری جز مادری و رقابت با زن استاد باید برای زن
داستان ما جالب بوده باشد. زنی که خود در سطح استاد دانشگاه کار کرده، برج نشین
است و از قرار آن قدر امکانات مالی دارد که هر چه دلش خواست بخرد و تازه می تواند
وقتی غصه دار و ناامید است با سرعت 120 کیلومتر در ساعت برود توی شکم یک
دوربرگردان و ماشینش را درب و داغان کند و از اینکه بیمه ندارد، ککش هم نگزد.
شاید بگویید که این حقیقت جامعه ی امروز ایران است. اما من
عقیده دارم که ادبیات نقشی فراتر از بیان حقایق به عهده دارد. نویسنده کلیددار دنیای آرزوهاست و همه چیز از این جا
آغاز میشود. از این آرزومندی و تبدیلش به آرزوی دیگران. اگر سیاست انگیزه و آرزو
را از ذهن انسان ایرانی جراحی کرده، شاید ادبیات بتواند آنرا به ما بازگرداند.
ادبیات چه بخواهیم و چه نه نقش جای خود را در زندگی ما دارد. همین که از نخواندن،
کم خواندن و بد خواندن این همه در رنجیم، خودش بهترین دلیل است. نقش خود را دست کم
نگیریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر