۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

گریه ی درخت

-->
گریۀ درخت
مهدی غبرایی
صبح با حال خراب از خواب بیدار می شوم. تنم درد می کند. نای در آمدن از رختخواب را ندارم. زیر زمین مثل بیشتر وقتها سرد است، اما چون از خلوتش خوشم می آید، از آن دست نمی کشم . دو سه روزی است که از سوئد ( یوته بوری ) برگشته ام. پا می شوم. مثل همیشه دنبال عینکم می گردم. عینکم هم گویا از این همه سفر پشت سر هم و دیدن اینهمه جا خسته شده و از من رو می گرداند.... آن روز که ریز باری مثل مه می بارید، از مصاحبۀ رادیویی بر می گشتم و سوار قطار خیابانی بودیم که یکی از شیشه هایش افتاد و گیره ی سمت چپ قاب باز شد . ازاین عینکهای سبک است،با تکنیک خیلی پیشرفته و شیشه های تلقی که روی بینی حس نمی شود. افتاد. شیشه اش رفت زیر صندلی. خانمی که جلو نشسته بود، به زبان سوئدی به امیر گفت: پیش می آید، من هم عینک می زنم. عینک را دستم گرفتم و نیمه راه پیاده شدیم تا چاره ای بکنیم. از خیابان رد شدیم. هر چه فروشگاه بزرگ و هر چه دیدنی از چشمم افتاد. امیر مرا برد قسمت عینک فروشگاهی بزرگ، گفتم داداش. عینک تازه را
چه کنم ؟ باید بدهیم این ما سما سک را درست کنند. هر جا رفتیم، نصف حرفهای امیر را نمی شنیدم. نمی دانم فهمید چه حالی دارم، یا نه. نرسیده به کتابخانۀ مرکزی تندیس هفت تیر بزرگی را ساخته بودند که لوله اش را گره زده اند. کار قشنگی است ، اما حواسم پرت... توی کتابخانه هم همین جورم. شیشه ای را که افتاده لای دستمال کاغذی پیچیده ام  و گذاشته ام توی جیب تا گم نشود. قاب را هم امیر گذاشته توی پاکت پلاستیکی. چندان عجله ای از بابت عینک ندارد،خلاص! با موبایل با یکی تماس می گیرد. سر پله ها اورا پیدا می کنیم. تا مرا معرفی می کند، می پرد و بغلم می کند. حرفهایی می زند که دستپاچگی اش را نشان می دهد. خودش هم می گوید انتظارش را نداشته مرا ببیند و نمی داند چه کند. دعو تمان می کند برویم قسمت کارمندان قهوه ای بنوشیم. تمام مدت حرف می زند. مسئول بخش فارسی کتابخانۀ بزرگ یوته بوری است، با اطلاعات وسیعی از کتابهای فارسی و طبعاَ ترجمه های من. نشان نشر پاپیروس را می دهد و می گوید سالها پیش یکی آنجا می رفت، با قیافۀ من و عینکی. نمی داند فرهادبود، یا من. از میان حر فهایش راهی پیدا می کنم و می گویم مهم نیست، من و فرهاد یکی هستیم. نکته اینجا ست که آن عینکی شاید من بوده باشم که الان عینکم به من خیانت کرده. می گوید با کی نیست. همین نزدیکیها عینک ساز آشنا دارم و خودم هم همراهتان می آیم تا درست شود. نفس راحتی می کشم، اما تا راه بیفتیم یک سال طول می کشد. دو - سه نفر از همکارانش را – اغلب خانم و سوئدی – به من معرفی می کند که شیفتۀ ویر جینیا وولفند و یکی - دو تا آقای ایرانی همکارش هم پیدا می شوند . تا بیرون برویم، یکی- دو ساعتی می شود. آن طرف خیابان هم چندان نزدیک نیست. آخرش می رسیم . دو تا خانم خوشگل مو طلایی باریک اندام پشت پیشخانند. دوست تازه ام با شان وارد مذاکرات می شود. از چگونگی حرفها که گاه برایم ترجمه می شود، می فهمم که با این تکنیک آشنایی ندارند و این عینک برایشان تازگی دارد. اول می گوید شاید یک روز طول بکشد .بعد که خوب زیرو رویش می کند، می گوید: آها، فهمیدم و می رود پشت، توی کارگاه، و ربع ساعت بعد می آید و شیشه را جا انداخته تحویل می دهد. اما اضافه می کند چون یک قسمتش لب پریدگی دارد ، باز ممکن است در آید. همین طور هم هست، اما گرهش باز نمی شود و می توان شیشه را موقتاً جا انداخت. باز خوب است که موقع برگشت از سفر پاریس این طور نشد. سر راه در بروکسل قدری معطلی داشتیم که مقدارش را نمی دانستم و سخت محتاج خالی کردن مثانه بودم. از راننده پرسیدم توالت کجاست ساختمان دوری را نشان داد که تاکسی جلو آن بود و گفت ازدرش برو تو، پیدا می کنی. رفتم. عجله هم داشتم. آن تو هر چه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. آنقدر ها هم بی عرضه و نا آشنا نیستم و علامتها را می دانم و در این حد می توانم فرانسه و آلمانی را بخوانم . اما شاید از دستپاچگی ندیدم. برگشتم و صرفنظر کردم. راننده که سیاه پوست نسبتاً جوان ِ لابد پر حوصله ای بود. پرسید موفق شدی؟ جواب منفی که دادم، ازاتوبوس در آمد و تا چند متری از طرف دیگر راهنمایی ام کرد. رفتم که از در ِ آن طرف بروم تو. به خیال اینکه در است به سرعت رفتم، ولی در باز نشد و بینی ام را کوبیدم به شیشه. از شدت ضربه چندین ستاره به آسمان جهید. دٌمی منگ شدم. از پشت شیشه چند نفر را دیدم که به این مجنون خیره شده اند. دستها را بالا بردم و خندیدم. گیج و گول از در دیگر تو رفتم. در یایی دیدم تو در تو و بالا و پایین و پله های عادی و برقی و عدۀ زیادی در رفت و آمد. معلوم شد مرکز بلیت فروشی و مسافرت است. اما هیچ جا نه علامت دیدم ونه... به یک گوشه که معمولاً برای همین جور جاهاست، وارد شدم. یک نظافتچی آنجا بود. به زحمت حالیش کردم دنبال توالتم. به زبان فرانسوی، لابدبا لهجۀ بلژیکی، چیزی گفت که نفهمیدم. از گشتن خسته شدم و با حال خراب برگشتم، بی آنکه موفق شوم. توی اتو بوس صدایش را در نیاوردم. اما دیدم از بینی ام خون روان است. این همان بینی است که آن شب کذایی، در حضور هادی و فرخنده ( آخ !) در خانۀ پور جعفری شکسته بود و آن ماجراها که خود داستان دیگری است. می خواستم به راننده بگویم، اما با خود گفتم که شاید خراش مختصری باشد و خوب شود. تمام راه تا آلمان بینی و سرم درد می کرد و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. وقتی رسیدم، لابد قیافه ام خیلی ناجور نبود، ولی بینی ام قدری باد کرده بود... اما عینک چیزیش نشده بود. تا... تنم درد می کند. مف دماغم سبز شده. اما سیگار لعنتی که دست از سرم بر نمی دارد. دیشب توی ذوقم زده بود و یکی را تا نصفه کشیدم و رها کردم. هر دفعه می گویم دیگر نمی کشم و باز می کشم . سینه ام داغان است و سرفه هایم رگه دار. با اینحال سیگار را بر می دارم و می روم توی حیاط. خش خش مدامی از کپه برگهای زیر درخت تو جهم را جلب می کند. می پرسم چه می تواند باشد؟ جلوتر می روم. باران می بارد و بر گها را به خش خش می اندازد. چند قطره به سر و صورتم می خورد. باران؟ هوا نیمه آفتابی است. سر بر می دارم. خورشیدی تیره از پشت ابر ها پیداست. باران؟ بله! قطره های ریز روی عینک می نشیند. ( قطرۀ ها را دیدم. باور کن دیدم. ) آن ور تر که خبری نیست. چند بار سر بر می دارم. بله، باران. از زیر درخت در می آیم. اصلاً از باران خبری نیست. باز بر می گردم زیر درخت. چرا، باران می بارد و صدای خش خش ادامه دارد! چند بار این کار را تکرار می کنم. تردیدی نیست. ترس برم می دارد. روز روشن و ترس؟ از دورو بر همسایه ها چیزی ها یی زمزمه می کنند. خوب گوش می دهم. از میان آنها این جمله، انگار از نزدیک، از زیر درخت، خیلی ضعیف به گوش   می رسد.




من از روی مهدی جان غبرایی شرمنده ام این نوشته قرار بود همان وقت ها به چاپ سپرده می شد اما در تلی از کاغذ و یادداشت گم شده بود. دیشب در میان انبوه کاغذ پیدایش کردم با شرمندگی و چند نقطه...  این داستانک ژانویه ی 2008 در سفربه آلمان نوشته شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: