۱۳۹۵ بهمن ۶, چهارشنبه

نامه ی من به آقا امام زمان (عج) پاسخ حضرت به من!

نامه ی من به آقا امام زمان(عج) پاسخ حضرت به من!

چند روز قبل به این فکر افتادم. نامه ای به حضرت "روح الفدا آقا امام زمان" بنویسم و از
ایشان عاجزانه بخواهم کاری کند تا بار دیگر فیلم ایرانی کاندید اسکار
ما همانند سال گذشته جایزه دریافت کند.
نامه ی من:
"حضرت آقا روح الفدا امام زمان (عج)". با وجودیکه خوب می دانم که حضرت امام سخت گرفتار اوضاع نابسامان جهانند. اما خواستم با این یاد داشت کوتاه از محضر حضرتتان عاجزانه بخواهم تا بار دیگر لطف کنند و به هیئت داوران اسکار گوشزد نمایند و تنها فیلم ایرانی منتخب جایزه را در لیست اول جوایز قرار دهند. این استدعای عاجزانه ی بنده بخاطر روزهای سختی ست که به ما روا شده.
المخلص شوخی در جدی. جمعه 2017.01.20
پاسخ آقا به من:
پسرم، شوخی در جدی جانم. السلام اعلیکم
نامه ات بهمراه انبوه نامه ها، دیروز بوسیله ی پستچی چاه های من، بمن رسید. واجب دانستم در میان آنهمه نامه به تو پاسخ فوری بدهم.
برخلاف خواسته تو اتفاقاً می خواهم کاری کنم که امسال این فیلم جایزه نگیرد.
 چون سال گذشته این پسرک (شهاب حسینی)  وقتی از امریکا به ایران باز گشت همان شب قبل از آنکه به خانه سر بزند به نزد من آمد و  بی هوا جایزه اسکارش را به درون چاهم پرت کرد و آن شئی فلزی درست به وسط سرم خورد و مرا به کما برد و من بمدت دوهفته تمام در بیمارستانی، بخش مراقبت های ویژه بستری بودم. اگر طبیبان معالج عباس کیار رستمی نبودند من بعد 1400 سال می مردم و شما امروز دیگر امام زمانی نداشتید. پس تقاضای اسکار را از من نخواهید.

چهارشنبه 25 ژانویه ی 2017 المهدی صاحب الزمان

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

سین جیم، نکیر و منکر در شب اول قبر از اکبری.

سین جیم، نکیر و منکر در شب اول قبر از اکبری.
به محض گذاشتن اکبری تو قبر و خاک ریختن رو سرش، هنوز بچه هاش نرفته بودن که
نکیر و منکر مثل اجل معلق ظاهر شدند. در همون ثانیه اول سئوالات شروع شد. اکبری تو دلش گفت نامردا نذاشتن نیم ساعت با خودمون خلوت کنیم لااقل سئولاتی که برای امشب حاضر کرده بودم یک دور مرور کنم. اکبری فکر نمی کرد ممکنه حرف های دل شو، نکیر و منکر بشنوند. نکیر گفت نامرد خودتی منکر گفت فضولی نکن، فکر اضافی هم نکن. فقط به سئوالات جواب بده اکبری گفت آخه این سئوالات شما از سئوالات کنکور دانشگاه آزاد خودمون هم سخت تره کمی ملاحظه لباس مارو بکنید. نکیر گفت تو با این لباس این همه پدر سوخته بودی اگه این لباسو نداشتی چی می شدی. اکبری گفت ما در خدمت اسلام بودیم. منکر گفت شما ها با این داستان اسلام پدر مردم رو در آوردین. نکیر اشاره کرد به منکر گفت بیارین. منکر دستور داد پروندهاشو بیارن در باز شد چند ارابه پرونده ریخت تو اتاق، نکیر گفت اینا همه پرونده های اعمال تو هستن یک چیز سالم توش پیدا نمیشه. از راه اندازی جنگ تا ادامه هشت ساله ش. سد سازی های بی حساب و غیر مهندسی و خشکاندن تمام آبهای زیر زمین از پروبال دادن سپاه برای حفظ قدرت خودت، از کشتار زندانیان تا ترور دگر اندیشان و قتل های زنجیره ای تا قتل های خارج از کشور دخالت در مسائل کشورهای دیگه مثل لبنان و فلسطین و عراق و سوریه و یمن و افغانستان هر کجا که رسیدید آشوب کردید. پول فرستادید جنگ راه انداختید. اکبری گفت البته اینطورا هم نیست شما فقط از عمام سئوال کنید عمام منو خوب میشناسه نکیر گفت عمام کیه اکبری گفت عمام خمینی. منکر گفت چرا به امام میگی عمام اکبری گفت من همیشه می گفتم عمام. نکیر گفت آدم بهتری پیدا نکردی معرف تو بشه اون که پروندش از تو هم سیاه تره. اکبری دیگه داشت مثل چیز حلاج می لرزید. چون شنیده بود در امتحان نکیر ومنکر اگه قبول نشه سر از چاه های جنهم در میاره. بازم تو دلش گفت پدر نامردا از ماموران امنیتی خودمون هم خشن تر و بدترن نکیر گفت تو داشتی به چی فکر می کردی کی از ماموران شما بدتره دستورداد تا اصغر قاتل بیاد تو در باز شد یک آدم ذومترونیمی وارد شد لرزش اکبری بیشتر شد نکیر گفت خوب بازم فکرکن بگو کی پدر نامرده ما یا تو. اصغر قاتل از پشت سر عباشو گرفت از رو زمین مثل یه جوجه بلندش کرد دو دور، دورسرش گردوند و گفت بگو دیگه اکبری گفت غلط کردم دیگه فکر نمی کنم. نکیر گفت ولش کن. اصغر قاتل مشتشو واکرد اکبری از بالا افتاد زمین گفت آخ کمرم. گفت من فکری نکردم نکیر گفت دروغ نگو! بگو داشتی به چی فکر می کردی.اکبری گفت به خدا غلط کردم شکر خوردم دیگه اخرین باری ست که تو دلم فکر می کنم. نکیر گفت اصغر برو بیرون هروقت احتیاج داشتیم صدات می کنیم. نکیر و منکر کمی پرونده هارو با پا جلو عقب کردن رفتن گوشه اتاق واسه خودشون اب پرتقال ریختن. اکبری گفت اگه میشه یک لیوان هم بمن بدین از دیشب تا حالا هیچی نخوردم. نکیر گفت همین حالا می فرستیمت جهنم اونجا همه چی هست.
بعداز نیم ساعت نکیر و منکر رفتند دو نفر دیگه اومدن زیر بال اکبری رو گرفتن از در بردن بیرون.اکبری در لحظه ضرب و تقسیم کرد گفت گور پدر بهشت. می رم جنهم چند روز شکنجه جهنمو تحمل می کنم. بعدش عشق و حال در کنار هایده و مهستی و ویگن.
 وقتی ولش کردن و همه محافظین رفتن اکبری ساکشو  گذاشت کنار تختش با احتیاط پرده پنجره رو کمی عقب کشید بیرونو نگاه کرد دید چند رودخانه موازی یکی با آب زلال دیگری با رنگ شیر و سومی به رنگ عسل کنار هر کدام از رودخونه ها تعدادی زن و مرد عریان در حال معاشقه سخت به کارهای بد بد مشغولند. کمی چشم هایش را با دست مالید دید نه اشتباه نمی کنه انگار همون بهشتی که وعده داده بودن همون بهشته. دو طرف رودخونه ها پراز درختان میوه از گیلاس، انگور، کیوی، پرتقال، نارنگی، سیب ، گلابی، هلو، انجیر،خرمالو، موز،توت بهشتی،جالیزهای خربزه و هندوانه خیار.
اکبری باز بخودش گفت نامردا از بس دستپاچه ام کردند نذاشتن آدرس منزل عمام رو ازشون بگیرم. اول باید به عمام سر بزنم از اوضاع اینجا بپرسم.
آهسته از در خونه خارج شد در لحظه دو حوری بهشتی جلوشو گرفتن گفتن اکبری کجا اکبری سرشو انداخت پایین گفت می خوام برم خونه عمام حوری ها گفتن اول برو لخت شو  اینجا نمی شه کسی با لباس اونم با عبا و عمامه بیاد بیرون. اکبری دوباره برگشت تو خونه لباساشو در آورد دوسه بار اومد تا دم در دید روش نمی شه برگشت بار چهام گفت یکبار برم کار تمومه تازه اینجا کی منو می شناسه از دوره حضرت آدم تا به امروز اینجا بلیون ها آدم آوردن  کی به کیه. لخت شد و رفت بیرون باز دو حوری جلوش ظاهر شدن گفتن اکبری دوستداری کجا بری ما نشونت بدیم اکبری گفت اول از همه خونه عمام. یکی از حوری ها به او گفت اون که راه دوری نیست پشت خونه ی خودته در قهوه ای شماره 13. اکبری گفت ممنونم وقتی کارم تموم شد میام باهم بریم بهشتو بهم نشون بدین.

 بقیه در شماره بعدی تا قبل از چهلم اکبری.

۱۳۹۵ دی ۱۳, دوشنبه

برای شمیلا


.برای شمیلا

کجا رفتی سر ویراستار چه وقت رفتن بود! حالا چه کسی ما را تصحیح کند و بگوید،( که )ش اضافه بود آنجا وسط باید و شاید( را )کم دارد. براستی میتوانستی سر ویراستار بزرگترین نشر ایران باشی غلط ننویسم را از تو می آموختیم. گلناز دلش خوش بود بعد ازاین ویراستاری کتابهایش را بتو واگذار می کند.


رفتن بی هنگامت جوری در جانم رخنه کرده که از همیشه تلخ ترم. لامذهب چرا رفتی دلت بحال این پیمان نسوخت شب آخر که می خواست پیش تو بیاید سر از پا نمی شناخت. آمده بود چند ماه پیشت بماند و ترا نگهدارد. پیوند را ببین اشک امانش را بریده. فکر نمی کنم حاجی دل و دماغ کارهایی که تو میکردی را داشته باشد. امکان ندارد مثل تو ثانیه ای تا نیمه شب بوقت ایران پیمان و پیوند را سئوال پیچشان کند. یادت هست همیشه دعوایم با تو این بود دست از سر بچه ها برداری بگذاری زندگی شان را بکنند. اما تو کار خودت را می کرد انگار باید از هر لحظه ی بچه ها با خبر می شدی.
به پیمان می گفتی شب ژانویه تنها نمان برو پیش خاله گلی اما امسال پیمان مثل مرغ پرکنده بال بال می زد. نگاه ماتش به اطراف دلم را ریش ریش کرده بود. نمی توانستم مثل همیشه سر بسرش بگذارم بهش مهندس جوان بگویم می گفتم ببین چطور پدر مادرت مارو آواره کردند. برنامه داشتی پیش ما بیایی پس چی شد آمدنت؟ تو که قول هایت همیشه سر جایش بود قولی بکسی نمیدادی عمل نکنی اما اینبار زدی زیر قولت.
مدیریتت حرف نداشت مدیر و مدبر بودی جوری حرف می زدی کسی از تو نرنجد یک تنه تمام امورات خانواده و اطرافیان را اداره می کردی کارهای مادر و پدرت هم همیشه با تو بود. فکرش را نکردی بعد از تو خیلی ها مثل منو گلناز یتم می شوند. اما اینجا مدیریتت کارساز نبود شاید آن بیماری لعنتی هوش و حواس درستی برایت نگذاشته بود و بخودت گفتی بدرک بگذار برنجند چه میشود از رنجیدن اطرافیان آسمان که به زمین نمی آید. درست فکر کردی رنجیدن ما چه دردی دوا می کرد کاش می ماندی و ما از نیامدنت کمی دلخور می شدیم. اما تو می ماندی برایمان.
شایسته هر چه در توان داشت از تجربه پزشکی تا مهر خواهرانه همه را یکجا بکار گرفت چیزی کم نذاشت. اما این لعنتی، بی پدر مادر تر از این حرف هاست وقتی بجان کسی می پیچد تا به زمینش نزند دست بردار نیست.

لعنت به سرطان حالم ازش بهم می خورد.